داستان انجیلا 💘
قسمت ششم
بخش دوم
جاسم عصبانی شده بود و داشت کنترلش رو از دست می داد ...
من هراسون شده بودم ... با ترس گفتم : جاسم ول کن ... بسه دیگه , خودتو اذیت نکن ...
جاسم داد زد : تو ساکت باش ... بذار حرفم رو بزنم ...
آخه آنا , مادر من ؛ این کار درستی نیست ... شما یک نگاه به این بچه بنداز , دلت براش نمی سوزه ؟ به خدا بدبختش می کنی ...
آنا با خونسردی گفت : اولا چرا بدبخت بشه ؟ وقتی بهت میگم بیا تو مراسم خواستگاری و بله برون شرکت کن طفره می ری و نمیای , حالا اومدی برای من تعیین تکلیف می کنی ...
الان من هر چی بگم تو باور نمی کنی که چقدر اونا خوبن و چقدر با ما راه میان ... پسره و مادرش حاضرن دنیا رو به پای انجیلا بریزن ...
نبودی و ندیدی ... وقتی خودتو آدم حساب نکردی و نیومدی , منم می گم به تو مربوط نیست .. خودم می دونم چیکار می کنم ...
بابا دخالت کرد و گفت : جاسم جان , من و آنا که بد انجیلا رو نمی خواهیم ، حتما یک چیزی می دونیم که داریم این کارو می کنیم ...
جاسم همون طور عصبانی بود و گفت : من به انجیلا کار ندارم , نیومدم چون خودم مخالفم ... اصلا از اون مرد خوشم نمیاد ... نمی دونم از چه چیز اون خوشتون اومده ؟ ... خلاصه بگم نمی ذارم انجیلا زن اون بشه ...
آنا که اخلاقش این بود که وقتی خیلی ناراحت و عصبانی می شد , پشت می کرد و می رفت و چنان غیظ و تر راه می نداخت که طرف از کرده ی خودش پشیمون می شد , با جاسم هم همین کارو کرد دیگه جواب اونو نداد ...
جاسم یکم با بابا حرف زد و ولی فهمید که بحث بیشتر فایده ای نداره و آنا تصمیم خودشو گرفته ...
من رفتم به اتاقم ... کمی بعد جاسم هم اومد پیش من و بغلم کرد و گفت : من می رم , فعلا تو حرفی نزن تا خودم یک فکری بکنم ...
به نظر می رسه آنا و بابا نمی خوان به حرف کسی گوش کنن , باید یک فکر دیگه بکنیم ... می خوام به شهاب زنگ بزنم شاید حرف اون رو گوش کردن ...
چند روزی گذشت ... آنا با منم سرسنگین بود و درست جواب سلام منو نمی داد ...
ناهید گلکار