داستان انجیلا 💘
قسمت هفتم
بخش اول
با عجله از اتاق رفتم سراغ آنا ... می خواستم بهش بگم که کاظم می دونه و مراقب باشه ...
تا چشمش به من افتاد , پرسید : اون چیه روی سرت ؟ از کجا آوردی ؟
گفتم : آنا نمی دونم چرا یعقوب و مادرش اینو سرم کردن ! ... خودت بیا و بپرس ... من با این چادر عکس بندازم ؟
پرسید : الان کجان ؟
گفتم : نمی دونم کجا رفتن ...
گفت : برش دار بده به من ... الان خودم حرف می زنم ...
آنا چادر رو ازم گرفت و گفت : تو برو سر سفره الان مهمون ها میان ...
گفتم : حالم خوب نیست , می رم تو اتاقم ...
مریم رو صدا کردم تا با هم بریم که مادر یعقوب اومد جلو و گفت : ای وای دختر جان کو چادرت ؟ یعقوب ناراحت میشه ها ... چرا برداشتی ؟ ...
جواب ندادم و سرم رو انداختم پایین ...
آنا به دادم رسید و چادر و گرفت طرف مادر یعقوب و گفت : این چیه ؟ همچین قراری نداشتیم ... برای چی چادر سرش کردین ؟ ...
گفت : تو رو به خدا سخت نگیرین ... ما هر چی شما گفتین موافقت کردیم , نکردیم ؟ الان یعقوب چی از شما خواسته ؟ اینکه زنشو نامحرم نبینه حرف بدیه ؟
آنا گفت : اگر به ما گفته بودین که می خواین این کارو بکنین ما اصلا قبول نمی کردیم ...
گفت : اووووو .... خیلی شما فراموشکار شدین آنا چون من به شما گفتم یعقوب متعصب و غیرتیه , نگفتم ؟
چرا امروز حاشا می کنین ؟ ...
آنا داشت با مادر یعقوب جر و بحث می کرد که چند تا از مهمون ها اومدن ...
من و مریم رفتیم به اتاقم ... خدا خدا می کردم که آنا با همون قدرتی که تو کاراش داشت اون عقد رو به هم بزنه ولی مدتی بعد آنا هراسون اومد سراغم و گفت : انجیلا تو کاظم رو خبر کردی ؟ آره ؟
گفتم : الان چی شده ؟
گفت : اومده دم در سر و صدا راه انداخته ... فعلا بابات ردش کرد ولی از کجا معلوم دوباره نیاد ؟
گفتم : نه به قرآن ... من اصلا ندیدمش , چرا این کارو بکنم ؟ ...
و زدم زیر گریه ...
دلم برای خودم و کاظم سوخت اما نمی دونستم چیکار باید بکنم ...
ناهید گلکار