داستان انجیلا 💘
قسمت هفتم
بخش سوم
مهمون ها کم کم می رفتن ... چند نفر بیشتر باقی نمونده بودن که رباب خانم به من گفت : اِنجیلا یکی پای تلفن کارت داره ...
گوشی رو گرفتم ... صدای کاظم بود که فریاد می زد و گریه می کرد : چرا این کارو با من کردی ؟ انجیلا من امشب مُردم , دیگه زنده نیستم ... تو منو کشتی و جنازه منو دفن نکردی چون حتی به من خبر ندادی ... بی انصاف من عاشق توام , برات می مردم ... حقم نبود ... این حق من نبود ... گناه من فقط دوست داشتن تو بود ...
گفتم : به خدا من نمی خواستم , باور کن ...
اون از اون طرف گریه می کرد و من از این طرف اشک می ریختم ...
آنا اول از همه منو دید و پشت سرش یعقوب ...
هر دو با هم اومدن طرف من که حالم خیلی بد بود و گریه می کردم ...
یعقوب می خواست بفهمه که کی داره با من حرف می زنه ...
آنا زرنگی کرد و گوشی رو گرفت و گذاشت و با تندی گفت : امشب تو نباید با تلفن حرف می زدی ... کی صدات کرد پای تلفن ؟
جوابشو ندادم و با عجله رفتم به اتاقم و درو بستم و از تو قفل کردم ...
زار و نزار و درمونده با نفرت لباسم رو درآوردم و پرت کردم کنار دیوار ... چند تا دستمال برداشتم و با غیظ کشیدم تو صورتم تا اون آرایش تهوع آور از صورتم پاک بشه ...
آنا زد به در و صدام کرد : اِنجیلا چی شده ؟ بیا بیرون ...
ولی جواب ندادم ...
گوشی رو بی پروا برداشتم و زنگ زدم به کاظم ولی کسی جواب نداد ...
می خواستم امیدش رو نا امید کنم ... می خواستم بهش بگم شوهرم رو دوست دارم و نمی خوام دیگه ببینمش ... می خواستم کاظم بیشتر از این زجر نکشه ...
اون شب من حتی وقتی آنا تهدیدم کرد و بد و بیراه بهم گفت , از اتاق بیرون نرفتم ... صدام تو گلو خفه بود ...
روزایی بود که فکر می کردم من دختر شاه پریون هستم و هرگز چنین روزهایی رو برای خودم پیش بینی نمی کردم ...
دیگه متوجه نشدم که بیرون از اتاق من چه اتفاقاتی در جریانه ...
ناهید گلکار