داستان انجیلا 💘
قسمت هشتم
بخش سوم
آنا از ترس اینکه باز درو قفل کنم , دنبالم اومد و خودشو به من رسوند و کلید رو برداشت و گفت : ناراحت نباش قربونت برم , پاره جگرم , من نمی ذارم کسی تو رو اذیت کنه ... تا جون دارم پات هستم ... بابات هست , برادرات هستن ... تنها که نیستی ...
داد زدم : آنا تنهام بذار ... بدبختم کردی ... بیچاره شدم ...
دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست ... اگر طلاقم نده چی میشه ؟ وای خدای من , یعنی شما با این همه ادعا که داشتی منو دادی به این مرد ؟ ...
شما نبودین برای تولد یک سالگی من صد تا مهمون دعوت کردی و کیک سه طبقه سفارش دادی ؟ ... هر جا نشستی به من افتخار کردی ؟ حالا منو دادی به مردی که قبلا دو بار زن گرفته ؟
بحث های اون روز تموم شدنی نبود ... هر کدوم به نوبه ی خودمون داشتیم عذاب می کشیدیم ...
بعد از ظهر مادر یعقوب با پررویی هر چه تمام تر زنگ زد و رباب خانم گوشی رو برداشت و آنا رو صدا کرد ...
آنا خیلی قاطع گوشی رو گرفت و بدون مقدمه گفت : شما با چه رویی زنگ زدین ؟ چرا به ما نگفتین که پسرتون قبلا زن گرفته ؟ ... خیلی خوب باشه ، فقط عقد بوده ؛ چرا نگفتین ؟ همین را باید می گفتین ...
باشه خانم , باشه ... یعقوب نخواسته و طلاق داده , من چیز دیگه ای میگم ... گوش کنین ... می پرسم چرا نگفتین ؟ ... مهم نبوده ؟ ...
ای خانم , برای شما مهم نبوده ... برای ما بوده ...
ازکجا معلوم دو روز دیگه دختر منو نخواد و طلاق بده ... نه , نه ... حرف چیه ؟ شما داری حرفای بیخودی می زنین ... من قبول ندارم ...
خیلی خوب دختر منم سومی باشه ... هنوز اتفاقی نیفتاده , طلاقشو می گیرم ... با دروغ اومدین جلو , سر بچه ی من تو مجلسی که هیچکس حتی دخترتون چادر نداشت چادر کردین ...
پسرتون دست بچه ی منو فشار داد و با عصبانیت نشوند ... چرا برای اینکه عکاس بهش نگاه کرده دست اِنجیلا رو فشار بده ؟ ...
کارایی کردین که من نمی تونم ازش بگذرم ... نه خانم ... نه , دیگه فایده نداره ... ما رو به خیر و شما رو به سلامت ... آدمای ساده ای بودیم که به شما اعتماد کردیم ...
ناهید گلکار