داستان انجیلا 💘
قسمت نهم
بخش دوم
جلوی مدرسه نگه داشت و من که حال خوبی نداشتم روی صندلی میخکوب شده بودم ...
نگاهی به من کرد و گفت : ببخش , عصبانی شدم ... یادت نره خیلی تو رو دوست دارم ... از حرفم ناراحت نشو , من همیشه حقیقت رو می گم ...
بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی من و سرمو بلند کرد و پرسید : ناراحت که نیستی ؟ دلخور شدی ؟ ...
بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم ... در همین حال گفت : از تو مدرسه نیا بیرون تا خودم بیام دنبالت ...
در حالی که قدم های سست و بی رمقی به طرف مدرسه برمی داشتم و چشمم سیاهی می رفت , دنبال راه نجات بودم ...
مریم منو دید ... دستمو گرفت و پرسید : خوبی ؟ چی شدی ؟ حالت بده ؟
با بغض گفتم : نه مریم , خوب نیستم ... ولی ازم نپرس برای چی ؟ نه توان گفتنش رو دارم نه صلاحم هست که بگم ...
گفت : از عشق کاظم اینطوری شدی ؟
گفتم : ای کاش این طور بود ... نه بابا , خیلی بدتر از این حرفاست ...
گفت : کاظم آروم شده , تو اتاقش یا درس می خونه یا موسیقی گوش می کنه ... نگران اون نباش ...
گفتم : چی میگی دختر ؟ صد نفر کمه نگران من باشه ...
گفت : مامانش میگه حرف نمی زنه , همش درس می خونه ... غذا هم کم می خوره ...
گفتم : وای ولش کن .. از خودم , از کاظم , از یعقوب , از این زندگی بدم میاد ... مریم چرا اینطوری شد ؟ چرا یکدفعه دنیای قشنگ من سیاه شد ؟ ... باور کن همه جا رو سیاه می بینم ...
گفت : من مطمئنم با یعقوب خوشبخت میشی ... من دیدمش , بد چیزی نیست ... یکم عبوسه ولی جذابه ... نگران نباش , به هم عادت می کنین ... حالا کاریه که شده , باهاش راه بیا ...
وقتی مدرسه تعطیل شد , عزا گرفتم .. خدایا باز داره میاد و دوباره باید حرف هاشو تحمل کنم ...
با خودم گفتم انجیلا ساکت نمون , حقتو بگیر ... تا کی می خوای تو سری بخوری ؟ ...
ولی تا چشمم به اون افتاد , دوباره ترسیدم ...
وقتی سوار ماشین شدم , آهسته گفتم : سلام ...
گفت : سلام ...
و روشن کرد و راه افتاد و با غیظ دنده رو عوض کرد و گفت : مثل اینکه من حریف تو نمی شم ... بازم موهات بیرون بود ...
گفتم : آخ ببخشید , حواسم نبود ...
گفت : اشکال نداره , از فردا چادر سرت کن ... می خواهی با هم بریم بیرون ناهار بخوریم ؟ ... کجا دوست داری بریم ؟
ناهید گلکار