داستان انجیلا 💘
قسمت نهم
بخش پنجم
ولی از همون قدم های اول برای خرید جهیزیه ی من , جگرم رو خون کرد ...
چرا اینو خریدین ؟ چرا اونو نخریدین ؟ ...
چرا رنگش اینطوریه ؟ پرده ها چرا نازکه ؟ عوضش کنین ... و آنا رو مجبور کرد پرده ای به کلفتی پتو بخره که دید نداشته باشه ...
کاش راضی می شد ... اون برای هر چیزی که ناراضی بود یک دعوا و قهر درست و حسابی راه می نداخت ...
ولی خودش و مادرش هیچ کاری نکردن و همه ی کارای عروسی رو گردن آنا انداختن ...
نمی دونم درست یادم نیست که چرا ما تن به هر کاری که اون خواست دادیم ! شایدم , آبرو ... کلمه ای که من هنوز معنای درست اونو نفهمیدم ...
چطور میشه آبروی یک نفر بره اگر در مقابل ظلم بایسته ؟ ...
احساس اینکه واقعا داره به من ظلم میشه تمام وجودم رو گرفته بود ...
آنا لیسانس بود و پدرم دو تا لیسانس داشت ...
دایی های من دکتر بودن و همه ی خانواده ی ما از قدیم تحصیلکرده و پست های مهمی داشتن و چون دوست و آشناهای زیادی داشتیم و آنا همیشه منو به صورت افراطی به رخ دیگران می کشید , حالا نمی خواست که با جدایی من آبروش بره ...
پس با اینکه دل خودشم به شدت چرکین بود , منو وادار به اطاعت می کرد ... به امید اینکه وقتی با یعقوب همبستر شدم , اوضاع روبراه بشه ...
ولی اون نمی دونست که هر روز چطور روح و روان من آزرده میشه ...
تا شب عروسی ...
یعقوب به طور عجیبی خوشحال بود و می خندید و با من مهربون شده بود ...
حتی توی عروسی رقصید و همه رو سر شوق آورد ... با اینکه اجازه نداد من از جام تکون بخورم ولی من به همینم راضی بودم ... وقتی از دور می دیدم که یعقوب وسط و بقیه دور اون شادی می کنن , دلم گرم شد ...
با خودم گفتم دیدی آنا راست می گفت ؟ ببین چقدر خوشحاله ...
ناهید گلکار