داستان انجیلا 💘
قسمت دهم
بخش ششم
باز با خودم فکر کردم امکان نداره این کارو بکنه ... چون خودش به تلفن نیاز پیدا می کنه میاره و وصل می کنه ... اگر نکرد به مادرش میگم ...
فردا صبح که از خواب بیدار شد , به من گفت : پرده ها رو پس نمی زنی , از در بیرون نمی ری ... من زود برمی گردم می برمت بیرون ...
و منو بوسید و رفت ...
وقتی اون درو بست و صدای کلید رو شنیدم که توی قفل چرخید , با سرعت دویدم دم در و دیدم واقعا درو قفل کرده و رفته ...
مثل دیوونه ها دویدم طرف پنجره و پرده رو عقب زدم ؛ همه نرده کشی بود ... به طرف پنجره های حیاط دویدم ولی اونا هم همه نرده داشت و انگار من حبس شده بودم ...
رفتم طرف در ورودی و محکم کوبیدم بهش و داد زدم : بهجت خانم ... بهجت خانم تو رو خدا بیا منو از اینجا در بیار ...
ولی زن برادر یعقوب هم صدامو نشیند و یا اگر شنید به روی خودش نیاورد ...
تا موقعی که اون برگشت گریه کردم ... داشتم خفه می شدم ... واقعا احساس یک زندانی رو پیدا کرده بودم ...
با چرخیدن کلید توی قفل از جا پریدم ... با چشمانی گریون و عصبانی جلوی در ایستادم ... مدتی به همون حال موندم ...
از پشت در سر و صدا می کرد ولی هنوز نیومده بود تو ... درو که باز کرد مقدار زیادی خرید کرده بود و انگار مشغول آوردن اونا تا پشت در بود ...
ولی من در این فرصت عصبانیتم بیشتر شد و تا چشمم بهش افتاد از ته دلم جیغ کشیدم ... فقط فریاد می زدم و می لرزیدم ...
گفتم : ازت منتفرم ... ازت متنفرم ... می خوام برم خونه ی مادرم ... ولم کن عوضی ... می خوام برم , دیگه نمی خوام اینجا بمونم ...
دستپاچه شده بود ... منو گرفته بود و باز التماس می کرد که آرومم کنه ولی حال من طوری نبود که به این راحتی آروم بشم ...
دلم می خواست فرار کنم و این تنها چیزی بود که در اون زمان تو ذهنم شکل گرفت ...
ناهید گلکار