داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش چهارم
اخم هاشو کشید تو هم و با لحن بدی گفت : ببرینش , همین الان ... حرفی نیست ... من اون کاری رو که تو زندگیم صلاح می دونم می کنم ... نمی خواین , به سلامت ...
در حالی که بابا و آنا از این حرف اون شوکه شده بودن و انتظار نداشتن چنین حرفی رو بشنون , من از خوشحالی صورتم از هم باز شد و فورا گفتم : بریم آنا , الان وسایلم رو جمع می کنم ...
یعقوب مچ دست منو گرفت و نشوند سر جام و همین طور که دستم تو دستش بود , به آنا گفت : تو رو خدا برین زندگی خودتون رو بکنین , به کار ما زن و شوهر کار نداشته باشین ... من دوست ندارم کسی به کارم دخالت کنه ...
آنا گفت : بچه ی منه , تو حق نداری اذیتش کنی ... فکر نکن بی کس گیر آوردی ...
یعقوب از جاش بلند شد ... در حالی که دست من تو دستش بود , گفت : چرا متوجه نیستین داره خودشو لوس می کنه ؟ ... دیروز قرار نبود از خونه بره بیرون , منم می خواستم زود برگردم ؛ برای امنیت خودش قفل کردم ... داره دروغ میگه ...
آنا گفت : چیزی که من تا حالا از انجیلا نشنیدم , دروغه ... برای چی باید این کارو بکنه ؟
اون روز آنا و بابا با یعقوب دعواشون شد و آنا سعی کرد منو ببره ولی یعقوب اجازه نداد و آنا و بابا هم به قهر از خونه ی ما رفتن ...
اما یعقوب چند روزی درو قفل نکرد ولی مرتب تاکید می کرد که حق ندارم از خونه برم بیرون ...
راستش در باز بود اما برای من فرقی با بسته بودنش نکرد چون جرات نداشتم سرم رو از لای در بیرون ببرم ...
شب ها منو می برد به بهترین رستوان ها و جاهای تفریحی ... از شیر مرغ و جون آمیزاد برام تهیه می کرد ...
به محض اینکه می گفتم سرم و یا سرماخوردگی کوچیکی می گرفتم , منو می رسوند دکتر ولی اون حتی اجازه نمی داد با مادرم و پدرم حرف بزنم ...
هر کجا من بودم باید اونم می بود ... گاهی وسط روز میومد خونه تا ببینه من چیکار می کنم ...
اگر موسیقی گوش می کردم گیر می داد که این آهنگ رو به خاطر کی گوش میدی ؟ ... یاد چه کسی افتادی ؟ ...
ناهید گلکار