داستان انجیلا 💘
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
بابا و آنا رفتن ... جاسم هم سر کار بود و من و فریبا تو خونه بودیم و درددل می کردیم ...
فریبا گفت : تو رو خدا محکم باش ... من خبر دارم که با دو تا زن قبلیشم هم همین طور بوده و اونا هم نتونستن طاقت بیارن ...
تو خودتو بدبخت نکن , لطفا رو حرف خودت بمون ... به خدا یک لحظه نیست که من و جاسم در مورد تو حرف نزنیم و نگرانت نباشیم ...
بیشترشم این مظلومیت تو باعث میشه برات ناراحت باشیم ...
گفتم : او زن ها رو تو می شناسی ؟
گفت : یکیشونو می شناسم ... زن دومی ... اونو آدرسشم دارم , یکی از فامیل های مامانمه ... از اول که اومد به خواستگاری تو , من به جاسم گفتم ولی نمی خواستم دخالت کنم چون می ترسیدم آنا از دستم ناراحت بشه ...
اگر می خوای بهت می دم برو ولی به آنا نگو از من گرفتی , نمی خوام تو این کار دخالتی داشته باشم ...
خودت برو ببین چه کارایی با اون کرده بود , بعد تصمیم بگیر دوباره برگردی یا نه ...
گفتم : نمی خوام برم ... اعصابم به اندازه ی کافی به هم ریخته , خودم می تونم حدس بزنم باهاش چیکار کرده ...
من الانم تصمیم خودم رو گرفتم , دیگه نمی ذارم کسی برای من نظر بده ... من باید و حق دارم خوب زندگی کنم , چرا باید اسیر دست خواسته های نابجای اون مرد بشم ؟ ...
گفت : این درسته , همینه از اول ... ظلم این مردها با صدای اعتراض ما کم میشه ... ببین من حقم رو از جاسم می گیرم , وقتی می ببینم داره زیاده روی می کنه فورا جلوشو می گیرم ؛ اما تو چی ؟ ساکت نشستی و هر چی یعقوب میگه گوش می کنی ...
خوب اونم روز به روز زورشو بیشتر می کنه .. .چرا گفت چادر سرت کن ؛ کردی ؟ پس چرا وقتی داد و قال راه انداختی که تو مدرسه سرت نمی کنی گفت باشه ؟ ...
هیچ کس حق نداره اجازه بده کسی بهش ظلم کنه ... تو مظلومی , نتیجه شم همین میشه ...
البته بهت بگم ها این خصلت یعقوبه چون با اون دو تای دیگه ام همین طور بود ... صد تا زنم بگیره همینه ...
ناهید گلکار