خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۸/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت دوازدهم

    بخش ششم



    به جای من که تمام بدنم بی حس شده بود و قدرت حرف زدن هم نداشتم , آنا گفت : اِنجیلا دیگه با تو نمیاد  ... آقا یعقوب دستت درد نکنه , امانتی منو که قول دادی مثل چشمات مواظبت کنی به این حال و روز انداختی که به قول خودت شبونه از خونه فرار کنه ... دستت درد نکنه , خونه ت آباد ... برو که ببینی از کجا می خوری ...
    یعقوب دوباره از من پرسید : انجیلا میای با من یا نه ؟ اگر نیای دیگه دنبالت نمیام , دیگه زن من نیستی ...
    نگاهی از روی نفرت بهش انداختم و با عجله رفتم ب طرف ماشین بابا و درو باز کردم نشستم ولی چشمم سیاهی می رفت و حس تو بدنم نبود ...
    آنا گفت : یعقوب تو رو به خیر و ما رو به سلامت ... همین طور که گفتی سر حرفت بمون و بچه ی منو طلاق بده ... دیگه تموم شد ...
    و هر دو اومدن و سوار شدن ... یعقوب هم با غیظ و عصبانیت در حالی که برای من خط و نشون می کشید ,  سوار ماشینش شد و با سرعت رفت ...
    می فهمیدم که آنا یک چیزایی از من می پرسه ولی نمی دونم چرا برام مفهوم نبود ...
    سرم منگ شده بود ...
    آنا که دید جواب نمی دم برگشت و منو نگاه کرد و داد زد : محمد ... انجیلا حالش بده زودتر برو خونه بهش یک چیزی بدم ...

    پرسید : بریم دکتر ؟

    با دست اشاره کردم : نه , خوب می شم ... نگران نباشین , ترسیدم ...
    درد تو دل و کمرم پیچیده بود و ناخن های دستم سیاه شده بود و با خوردن یک چایی نبات غلیظ که رباب خانم فورا درست کرد , حالم جا اومد و یک نفس راحت کشیدم ...
    باورم نمی شد از دست یعقوب خلاص شدم ...

    خدا رو هزاران بار شکر کردم و با صدای بلند گفتم : رباب خانم من دیگه آزاد شدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان