خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۰۷   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا


    قسمت چهاردهم

    بخش چهارم



    بابا چمدون رو برای من تا ماشین آورد ...
    یعقوب فورا پیاده شد و با احترام باهاش دست داد و گفت : بابا خواهش می کنم نگران نباشین , من زنم رو دوست دارم نمی خوام ناراحتش کنم ...
    بابا گفت : یعقوب تا حالا ازت راضی نبودم ... خودت می دونی به خاطر قولی که به من دادی منم بهت قول دادم انجیلا رو بهت بدم و سر قولم هم موندم ولی تو به قولت وفا نکردی ... بابا دیگه نبینم انجیلا رو عذاب بدی , مرد و قولش ... نذار زندگیتون از هم بپاشه به خصوص که حالا یک بچه هم تو راه دارین ...
    عمه خانم گفت : این بار من ضامن می شم , خودم مراقب هستم ... از این به بعد انجیلا به جای فرار میاد پیش من ... ان شالله که دیگه لازم نباشه ...
    یعقوب نه با من حرفی زد و نه به صورتم نگاه کرد ...
    عمه جلو نشسته بود ... پس در عقب رو باز کرد و من سوار شدم ..
    چادر نداشتم , برای همین یک مقنعه سرم کردم و موهامو هم کاملا کرده بودم تو ... می دونستم الان برای همین باهاش دردسر خواهم داشت ...
    یعقوب و عمه با هم حرف می زدن و من ساکت بودم ...
    وقتی عمه رو جلوی خونه شون پیاده کرد , به من گفت : نمیای جلو ؟

    بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم ...
    نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت : می خوای بریم یکم بگردیم ، شام بخوریم بعد بریم خونه ؟

    گفتم : هر طوری تو می خوای ...
    گفت : ببین چطوری جواب می دی ؟ می خوای یا نه ؟

    گفتم : بریم ... از اون خونه که دل خوشی ندارم , هر چی دیرتر برم اونجا برام بهتره ...
    پرسید : چرا ؟ چون منو دوست نداری ؟
    گفتم : نمی ذاری , یعقوب خودت نمی ذاری ... تو شکاکی ، داری منو خفه می کنی ... اگر این کارا رو نکنی خوب دوستت دارم , چرا نداشته باشم ؟ تو شوهر منی , من دیگه جایی رو ندارم که برم ... همه جا جز پیش تو برای من موقتیه , مثل مهمون هستم ... خونه ی من الان خونه ی توست ... حداقل اینو تو این مدت فهمیدم ....
    گفت : من بدون تو نمی تونم زندگی کنم ... نمی دونی تو این مدت چقدر برام سخت بود ولی از دستت عصبانیم ... نباید فرار می کردی ...
    گفتم : میشه در مورد گذشته حرف نزنیم ؟ ...
    اون شب همین طور تو ماشین منو توی شهر گردوند و آخرم شام گرفت توی ماشین خوردیم ...
    پرسیدم : چرا نریم تو رستوران ؟
    گفت : چادر نداری که , خودت می دونی بدون چادر نمی شه ...
    تا موقعی که رسیدیم خونه همین طور مهربون بود و آروم شده بود ... کمی امید داشتم این کار من باعث شده باشه که اون تغییر کرده باشه ولی از بچه هیچ حرفی نزد و به روی خودش نیاورد که من حامله ام ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان