خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۶/۸/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهاردهم

    بخش ششم




    و من شب رو با گریه خوابیدم ...
    با خودم فکر می کردم ؛ خدایا این سرنوشت رو تو برای من نوشتی , پس به من بگو تکلیف من و این بچه چی می خواد بشه با این مرد ؟ ...
    چه سرنوشتی در انتظار منه ؟ بگو چیکار کنم که درست باشه ؟ ...


    فردا سر کار نرفت و باز با دعوا منو وادار کرد لباس بپوشم و چادر سرم کنم و با اون برم که بچه رو بندازیم ...
    یک لحظه راضی شدم ... با خودم گفتم باشه , عیب نداره این طوری اسیر دست اون نمی شم ولی وقتی دوباره دستم رو گذاشتم روی شکمم احساس کردم باید از این موجودی که داشت در وجود من زندگی می کرد , حمایت کنم ...
    منو برد پیش یک قابله ... سکوت کرده بودم و حرفی نمی زدم ... فقط به شدت ناراحت و عصبی بودم ...
    دلم می خواست حداقل آنا پیشم بود ...

    آنا وقتی شنید که با فریبا برای انداختن بچه رفته بودیم , سرم داد زد که : می خوای قاتل باشی ؟
    بچه ای که جون گرفته رو می خواستی بکشی ؟ ... جواب خدا رو چی می خواستی بدی ؟ حق همیچن کاری رو نداری , من خودم بزرگش می کنم ...


    وقتی رسیدیم , از ترس داشتم می مردم ... نمی دونستم چطوری این کارو می کنن و من باید چیکار کنم ؟ منتظر ما بودن و همه چیز برای از بین بردن بچه مهیا ...
    بغض گلومو گرفته بود ... من بچه مو می خواستم ... یعقوب خودش رفت جلو و حرف زد ...
    یک دختر جوون همسن و سال من اومد و به من گفت : بفرمایید تو اتاق ... نترسین , چیز مهمی نیست ... چرا رنگ و روتون پریده ؟

    و دستشو گذاشت تو پشت من و با هم رفتیم تو اتاق ...

    کسی اونجا نبود ...
    زن جوون می خواست منو آماده کنه برای عمل ...
    گفتم : تو رو خدا بذار یواشکی یک تلفن بزنم ... خواهش می کنم نذار شوهرم بفهمه ...

    با تعجب پرسید : دلت نمی خواد بچه رو بندازی ؟
    گفتم : نه , لطفا تو زنگ بزن به شماره ای که می گم ... بهشون بگو یعقوب انجیلا رو آورده بچه رو بندازه , زود بیاین به این آدرس ...
    گفت : من نمی تونم این کارو بکنم , دکتر بفهمه منو بیرون می کنه ... شما نگران نباش , خانم دکتر کسی رو که نخواد کورتاژ نمی کنه ...
    گفتم : تو همین کاری رو که من می گم بکن , بگو انجیلا ازتون می خواد که زود بیاین ...
    به شوهرم هم نگو , اگر بفهمه وادارم می کنه قبول کنم ... لطفا ... یکم هم طولش بده تا اونا برسن ... من از خجالتت درمیام ...
    با تردید شماره رو گرفت و زنگ زد ... انگار دلش برای من سوخت ...
    بعد من هر چی پول تو کیفم داشتم درآوردم و دادم بهش و گفتم : دکتر رو صدا نکن , یکم صبر کن تا برسن ...
    پولو گرفت و گذاشت تو جیبش و گفت : نگران نباش , خودم هوای تو رو دارم ...
    حالا هر دو با هم نگران و آشفته بودیم که خانم قابله که بهش می گفتن دکتر , وارد اتاق شد ...
    من فورا پیشدستی کردم و گفتم : ببخشید یکم حال بد شده , کمی صبر می کنین ؟
     گفت : آره جانم , چرا حالت بده ؟ صبر کن فشارت رو بگیرم ... می ترسی ؟
     گفتم : بله , خیلی زیاد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان