داستان انجیلا 💘
قسمت پانزدهم
بخش سوم
من تو ماه هشت بودم ... یک روز آنا و بابا اومدن در خونه ی ما و چون طبق معمول در قفل بود , از جلوی پنجره به من گفتن که شهاب داره با نامزدش از ایتالیا میاد که اینجا عروسی بگیرن ...
گفتم : کی میان ؟ زمانش معلوم نیست ؟
آنا گفت : تازه دیشب به ما خبر داده ... تو کی میای خونه ی ما ؟
گفتم : یعقوب بیاد باهاش حرف می زنم و حتما میایم ...
من شب یعقوب رو وادار کردم بریم به خونه ی آنا تا ببینم چه خبری دارهو یعقوب باز به طور عجیبی خوب و مهربون شده بود ...
نمی دونم برای دیدن شهاب بود یا فکر کرده بود تو این زمان اینطوری بهتره ... هر چی من می گفتم قبول می کرد ...
تا شبی که قرار بود همه با هم بریم فرودگاه برای استقبال از شهاب ...
ساعت چهار بعد از ظهر قرار بود شهاب برسه تو فرودگاه تبریز و من منتظر بودم یعقوب بیاد دنبالم ...
با عجله آماده می شدم ... داشتم فکر می کردم چطوری راضیش کنم که با چادر نرم که اون از راه رسید لباسشو در آورد و دراز کشید ...
گفتم : مگه نمیای بریم فرودگاه ؟ ...
پرسید : خبر نداری ؟ آنا بهت نگفته ؟
پرسیدم : چی رو ؟
گفت : پرواز عقب افتاده , صبح میاد ... ما هم زودتر می ریم ... می خوای شبی بریم خونه ی آنا تا صبح با آنا بریم ؟
گفتم : نه , تو می دونی چه ساعتی می رسه ؟ با کی حرف زدی ؟
گفت : شش صبح ولی ما زودتر می ریم ... می خوای گلم بخریم ؟
گفتم : باشه ...
و قبول کردم و منتظر چهار صبح شدم ...
برای دیدن شهاب , بی تاب بودم ...
ناهید گلکار