داستان انجیلا 💘
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
حدود ساعت دوازده شب , بابا اومد در خونه ی ما و زنگ زد ...
یعقوب جواب داد و من دویدم دم در ...
گفتم : بابا بیاین تو ...
پرسید تو خوبی ؟ حالت بد نشده ؟
گفتم : نه , برای چی ؟
پرسید : پس چرا نیومدی فرودگاه ؟ الان شهاب و نامزدش خونه ی ما هستن , من اومدم ببینم تو چی شدی که نیومدی ؟ ... من و آنا نگرانت شدیم ...
گفتم : فکر کردم تاخیر داره ...
گفت : نه , کی گفته بهت ؟ سر ساعت اومدن ... می خوای بیای الان با من بریم خونه ی ما ؟ شهاب خیلی دلش برای تو تنگ شده , همش سراغ تو رو می گیره ؟
گفتم : نه بابا جون , صبح میام ... شما برو سلام برسون ...
یعقوب پشت سرم ایستاده بود ... خودشم می دونست کاری کرده که من نتونم برم فرودگاه ...
بهش نگاه کردم و گفتم : ببین همه ی اینا رو جمع می کنم و یک مرتبه رو سرت خراب می کنم ... فردا نگی کاری نکردم ... اینو بدون من بهت اجازه نمی دم تا ابد با من اینطوری رفتار کنی ...
و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن ...
به شدت دلم برای شهاب تنگ شده بود ... دلم می خواست به عنوان خواهرش تو مراسم استقبال از اون و نامزدش باشم ...
یعقوب اولش از خودش دفاع کرد , بعد متعرض من شد و می گفت روزگارشو سیاه کردم ... هر روز یکی می ره و یکی میاد و من باید برم فرودگاه ... آخه من چه وظیفه ای دارم احمق ؟ ...
و بعدم شروع کرد به جد و آباد من فحش دادن ...
ولی من یک روند و با صدای بلند گریه کردم ... تنها اسلحه ای که داشتم رو به عنوان اعتراض به کار بردم ...
دلم می خواست صدای گریه ی منو همه بشنون و دلشون به حالم بسوزه ...
فردا با چشمانی که از شدت گریه متورم بود , آماده شدم که برم پیش برادرم ...
خیلی محکم گفتم : چند روز اونجا می مونم ... می خوام پیش شهاب باشم ...
گفت : باشه , منم میام با هم می ریم ...
ناهید گلکار