داستان انجیلا 💘
قسمت شانزدهم
بخش اول
گفتم : نه , خوابه ... ببخشید مزاحم شما شدم ...
گفت : نه , اصلا ... من همش حواسم بهت هست , اگر کاری داشتی صدام بزن ... من می شنوم و میام ...
تو الان بچه ی کوچیک داری , هر آن ممکنه یک اتفاقی برات بیفته خدای نکرده ...
دلت گرم باشه من اینجام ... خدا ازشون بگذره که می بینن یعقوب داره چی به روز تو میاره و ساکت موندن ....
من فردا بعد از اینکه آویسا رو شیر دادم و خوابوندم , رفتم پشت در و صدا زدم : بهجت خانم ؟؟؟ ...
می خواستم ببینم اون واقعا صدای منو می شنوه که اگر یک اتفاقی برام افتاد به دادم برسه یا نه ...
فورا اومد و پشت در و پرسید : خوبی انجیلا ؟ من اینجام ...
گفتم : آره , خوبم ... خیلی روزا حوصله ام سر می ره , میشه با هم حرف بزنیم ؟ آخه تمام نوارهای موسیقی منو یعقوب با خودش برده , هیچی ندارم گوش کنم ... تو یک نوار داری به من بدی ؟
گفت : دارم , چطوری بهت بدم ؟ نمی شه که ... بعدم یعقوب بفهمه قیامت به پا می کنه , نمی تونم این کارو بکنم ...
اون روز کلی با هم حرف زدیم و کم کم یک دوستی مخفیانه با هم پیدا کردیم ... با اینکه اون ده سالی از من بزرگتر بود , چون دردهای مشترکی داشتیم با هم جور شدیم و دور از چشم بقیه هر روز با هم حرف می زدیم ...
دعواهای شبونه ی من و یعقوب و ایرادهای اون باعث شده بود که حسابی رومون به هم باز بشه و تازگی ها دستشو روی من هم دراز می کرد و چند بار شد که به شدت منو زد ... البته منم جواب می دادم و سعی می کردم اونقدرها که قبلا مظلوم بودم , دیگه نباشم ...
آویسا تنها دلخوشی من تو زندگی و تمام عشق و امیدم شده بود و حالا سه ماهه بود ...
یعقوب اومد خونه و من میز رو چیدم و شام رو که آماده بود کشیدم ...
در همین موقع آویسا گریه کرد ...
گفتم : تو شروع کن , من میام ...
و رفتم سراغ بچه ... برش داشتم و دیدم داره دستشو می خوره ... فکر کردم یکم شیرش بدم آروم بشه ... همون جا نشستم تو اتاق خواب و مشغول شیر دادن اون شدم که یعقوب با عصبانیت اومد و فریاد زد : بی فکر , بی عقل می مردی زودتر شیرش می دادی ؟ غذا رو کشیدی خودت رفتی ...
گفتم : تو شروع کن , من میام ... بی عقل هم خودتی ...
گفت : زر زیادی نزن که دهنت رو خُرد می کنم ...
ناهید گلکار