داستان انجیلا 💘
قسمت هفدهم
بخش اول
تو این مدت من مرتب یا از دور یا توسط بهجت از آویسا خبر می گرفتم و می دونستم چه موقع راه افتاد ، چه موقع حرف زد ، و با حسرت اونا رو یادداشت می کردم و عروسکشو بغل می کردم و باهاش حرف می زدم ...
ولی هنوز نتوسته بودم یک بارم شده بغلش کنم و ببوسمش ...
یعقوب اونچه که تهمت و ناروا بود به من نسبت داده بود و تمام فامیل و دوست و آشنا رو پر کرده بود ...
به همه گفته بود که من به خاطر آرایش کردن و شلوار پوشیدن از اون خونه رفتم ...
یک بار بهجت ازم پرسید : تو می خواهی زن اون پسری که قبلا عاشقش بودی بشی ؟ ...
سرم داغ شد ... پرسیدم : کی این حرف رو زده ؟
گفت : یعقوب همه جا پر کرده که زیر سرت بلند شده بوده و از خونه فرار کردی و شوهر و بچه ات رو به خاطر اون پسره رها کردی ...
چنان برآشفته شده بودم که هیچ حرفی نمی تونست به اندازه ی این داغونم کنه ... ناعادلانه ترین حرفی بود که از یعقوب شنیده بودم ...
انگار اون قسم خورده بود که تا آخر عمرم منو رنج بده ...
با گریه گفتم : بهجت خانم تو که شاهد زندگی من بودی ؛ قسم می خورم به جون تنها دخترم ، به تمام مقدسات عالم من می خواستم باهاش زندگی کنم , خودش نمی ذاشت ...
باور کن وقتی اومد دنبالم خوشحال شدم ، می خواستم برگردم ولی بازم خودش کاری کرد که فهمیدم اصلا عوض نشده ... باور کن نمی تونستم بیشتر از این تحمل کنم ...
اگر اینطوری بود که پدر و مادرم بیشتر از اون مدعی من می شدن ...
همه می دونن که چقدر یعقوب منو اذیت کرد ، برای همین ازم حمایت می کنن ...
گفت : نگران نباش , ما همه اینو می دونیم ولی یعقوب و مادرش اونقدر این حرفا رو برای همه می گن که خودشونم دارن باور می کنن ...
گفتم: حداقل تو ازم دفاع کن ...
گفت : چه می دونم به خدا ... چی بگم ؟ ... اونا الان با منم لج کردن که تو رو فراری دادم ...
ناهید گلکار