خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش اول




    وقتی می خواستم برگردم خونه , رفتم به طرف ماشینم ...
    یک مرد جوون به در ماشین ، طرف راننده تکیه داده بود ... رفتم جلو و بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : ببخشید , اگر اجازه بدین می خوام برم ...
    گفت : خوب برین ...
    گفتم : شما به ماشین من تکیه کردین ...
    با سرعت رفت کنار و گفت : ای بابا , این ماشین شماست ؟ عجب شانسی دارم من ... اینو به فال نیک می گیرم ...

    من بدون توجه به حرفش سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ...
    با صدای بلند گفت : خدانگهدار ...
    مطلب قابل توجهی نبود ... از این اتفاقات تو دانشگاه زیاد میفتاد ...
    به خصوص که من گاو پیشونی سفید بودم و همه منو می شناختن و به خاطر شکل ظاهرم مورد توجه بودم ولی من کسی رو نگاه نمی کردم ...
    شایدم می خواستم ثابت کنم که یعقوب در مورد من اشتباه کرده و نمی خواستم باز حرف مردم منو به راهی بکشه که صلاحم نبود ...
    یک هفته بعد تلفن خونه ی ما زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم ...
    گفتم : بله بفرمایید ؟ با کی کار دارین ؟
    گفت : انجیلا خانم ؟
    گفتم : بله , خودم هستم ...
    گفت : با شما کار دارم , ازتون جزوه می خوام ...
    گفتم : ببخشید , شما ؟
    گفت : من همونم که به ماشین شما تکیه داده بودم ...
    گفتم : بله ؟؟ چی داری میگی آقا ؟ برو دنبال کارت من ... جزوه ندارم , از کس دیگه بگیر ...

    و گوشی رو قطع کردم ...
    دوباره زنگ خورد ... برداشتم و گذاشتم ... اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ...
    فردا که از دانشگاه اومدم خونه , آنا یک طوری با من رفتار می کرد که من حدس می زدم چیزی ازم می خواد که من باهاش مخالفم ...
    برای همین هر چی می تونستم ازش دوری می کردم ...
    اونم انگار نمی خواست چیزی به من بگه , فقط خیلی با احتیاط با من رفتار می کرد ...

    تا سر شب ...

    تو اتاقم بودم ... خیلی دلم گرفته بود ... به شدت دلم برای آویسا تنگ بود و دوری اون غمی نبود که لحظه ای فراموش کنم ...
    عروسکشو بغل کردم و روی تخت دراز کشیدم که بابا اومد سراغم ... از دم در گفت : چرا الان خوابیدی بابا ؟ پاشو بیا بینمت ...
    گفتم : شما برو , من میام ...
    گفت : نکن بابا جان ... با خودت اینطور نکن ...
    زندگی هنوز ادامه داره , تو هنوز جوونی ... اصلا بیا بریم شاهگلی , یکم راه بریم ... یک چیزی می خوریم و برمی گردیم ... هان ؟ چطوره ؟
    گفتم : نه , من خوبم ... حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ...
    آنا گفت : آره والله ... منم دلم گرفته , بریم ... پاشو حاضر شو ...
    گفتم : نه هوا سرد شده , دلم نمی خواد از خونه برم بیرون ...
    بابا گفت : اگر سردت شد , زود برمی گردیم ولی یک هوایی که می خوریم ...
    پاشو بابا , به خاطر من ... منم دلم گرفته ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان