داستان انجیلا 💘
قسمت نوزدهم
بخش دوم
از همون جا گفتم : ببخشید ... سلام ( ولی صدام لرزید ) ...
کمی مکث کردم و ادامه دادم : من دیگه قصد ازدواج ندارم به خصوص با شما ...
نگاهی به من کرد و گفت : چرا ؟
گفتم : من به هزار دلیل , دیگه نمی تونم با شما باشم ... اولیش اینه که نمی خوام دخترم روزی فکر کنه من به خاطر شما از پدرش جدا شدم چون واقعیت نداره و دلیل من برای جدایی چیز دیگه ای بود ...
فکر کنم همین یک دلیل , قانع کننده است ... خدا گهدار ...
و پشتمو کردم و راه افتادم ...
بلند گفت : من برای دخترتون توضیح می دم ... من به خاطر تو صبر کردم انجیلا ...
به راهم ادامه دادم ... تردیدی تو دلم نبود ... رفتم تو خونه و درو محکم بستم ...
هیچ احساسی نداشتم ... انگار یعقوب تمام سعی خودشو کرده بود از من یک آدم یخ زده بسازه ...
کاظم یک بار دیگه از خونه ی ما با نا امیدی رفت ...
اما من احساس کردم دارم عوض می شم ... بزرگ می شم ... دیگه می تونم حرفم رو بزنم ... از این کار خودم خوشم اومده بود ... این اولین بار بود که چنین کاری رو می کردم ...
هنوز بابا و آنا به داخل خونه نرسیده بودن که دوباره صدای زنگ در بلند شد ...
آنا هراسون گفت : برگشت ... حالا چیکار کنیم ؟
بابا گفت : شماها نیاین بیرون , من جوابشو می دم ...
آنا رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد بابا با احمد برگشت ...
خیلی خودمونی بهش تعارف می کرد و این اعصابم رو به هم ریخت ...
با حرص تو دلم گفتم باید حال اینم جا بیارم .... متوجه شده بودم که این آدم پرروتر از اونیه که بشه به این راحتی از دستش خلاص شد ...
با اعتراض گفتم : شما ادب ندارین بدون وقت قبلی میاین خونه ی مردم ؟
بابا ناراحت شد و گفت : مهمون حبیب خداست , این چه حرفیه می زنی ؟ ...
با غیظ رفتم تو آشپزخونه که آنا اونجا بود ... گفتم : باز بابا یک حبیب خدا پیدا کرد با خودش آورده تو خونه ...
ای بابا چطوری بگم خواستگار قبول نکنین ... من که نیستم , می رم تو اتاقم ؛ خودتون می دونین ...
آنا پرسید : احمده ؟
گفتم : بله آنا خانم , بابا آوردش تو خونه ...
گفت : باشه , تو برو تو اتاقت من خودم می دونم چیکار کنم ...
ناهید گلکار