خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۲۲   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم




    وقتی برگشتیم , احمد و بابا همون جا جلوی تلویزیون نشسته بودن ...

    تا چشمش افتاد به من , دوباره نیم خیز شد و گفت : ببخشید ولی من به شما گفتم که میام , شما توجه نکردین ...
    دیشب نیومدم , امشب اومدم ... شما که می دونستین من میام , بهتون گفته بودم ...
    بابا که از همه رودروایسی داشت , ناراحت شد و گفت : بفرمایید ... شما بفرمایید ... انجیلا الان یکم عصبی شده ...
    احمد با استرس گفت : ببخشید بی موقع خدمت رسیدم , ولی ... ببینین نه گل آوردم نه شیرینی , فقط یک جلسه حرف بزنیم , همین ... حاج خانم اجازه می دین که ؟
    آنا گفت : حالا که اومدین تو از من می پرسین ؟ خوش اومدین ولی ما عادت نداریم اینطوری مهمون قبول کنیم ... لطفا دیگه این کارو نکنین ...
    احمد خیلی مظلومانه سرشو انداخت پایین و گفت : چشم ... اجازه بدین من حرفامو بزنم , زود می رم ... راستش ترسیدم زنگ بزنم و قبولم نکنین ...
    اجازه می دین که یکم با انجیلا خانم حرف بزنم ؟
    گفتم : من حرفی ندارم که با شما بزنم ... ای بابا چه گرفتار شدم ...

    و رفتم به طرف اتاقم ...
    اون روز احمد لباس بهتری پوشیده بود و سعی کرده بود به خودش برسه ...
    یک طوری بی پروا ولی خجالتی به نظر می رسید ... انگار سعی می کرد خودشو اینطوری نشون بده ...
    خیلی مصنوعی بود که به دلم ننشست ...
    بابا صدام کرد : انجیلا خانم لطفا برگرد , ایشون فقط می خواد با شما حرف بزنه ... بیا بابا بشین ...
    گفتم : آخه بابا شما که بهتر می دونین ...
    گفت : آخه نداره , بیا بشین ...
    برگشتم و نشستم ... نمی تونستم رو حرف بابا حرف بزنم ولی عصبانی بودم ...
    رباب خانم براش چایی آورد و آنا بهش میوه تعارف کرد ... آروم نشسته بود ...
    آنا گفت : خوب بفرمایید دیگه , ما گوش می کنیم ...
    گفت : راستش اضطراب دارم , حرفم یادم رفت ... چه جالب اصلا یادم نیست که چی می خواستم بگم ... صد بار تمرین کرده بودم ...
    بابا گفت : حالا چاییتون رو میل کنین , یادتون میاد ...
    گفت : نه , مشکلی نیست ... میگم ... چیز غیرعادی نبود , می خوام از دخترتون خواستگاری کنم ... من دو سال دیگه از درسم مونده ولی الانم بعد از ظهرها تو یک کلینیک کار می کنم ... من آدمی خود ساخته ام و رو پای خودم ایستادم ...
    اهل سرابم ... پدر و مادرم و همه ی اقوامم اونجان ... من حتی خرج تحصیلم رو هم خودم می دم ... اصلا هم نمی خواستم به این زودی ازدواج کنم ولی دلم پیش دخترتون مونده ...
    همه چیز رو در مورد ایشون می دونم ... می خوام اون گذشته ی تلخ رو از ذهنشون در بیارم ... می خوام خوشبختش کنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان