داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و یکم
بخش اول
وقتی از اون سفر کوتاه برگشتیم , دیروقت بود ... همه خسته شده بودیم و آماده می شدیم بخوابیم ...
من رفتم تو اتاقم ... داشتم درو می بستم که احمد پاشو گذاشت لای در و فشار داد و باز کرد و اومد تو و فورا پشت سرش بست و منو بغل کرد ...
یکم مقاومت کردم ولی نتونستم حریفش بشم و اون شب اون تو اتاق من موند ...
و اینطوری ما زندگی مشترکمون رو شروع کردیم و یک سال به طور موقت خونه ی بابا موندیم ...
من روانشناسی می خوندم و به خاطر روحیه خراب خودم , علاوه بر کتاب های درسی و دانشگاهی هر کتابِ دیگه ی روانشناختی و عرفانی رو گیر میاوردم می خوندم و مدام دنبال مطالب تازه بودم ...
مرتب با استاد هام تماس داشتم و به تمام دستوراتشون عمل می کردم و اینطوری سعی داشتم احمد رو هم عوض کنم ...
اون با تمام عیب هایی که داشت , مهربون بود و پر جنب و جوش ... نه از چیزی ایراد می گرفت و نه برای کاری اصرار می کرد ...
وقتی من با چیزی موافق بودم , اون قبول می کرد و اگر موافق نبودم , بازم قبول می کرد و این باعث شده بود که من اعتماد به نفس عجیبی پیدا کنم ...
حرفای منو با دل جون انجام می داد ...
همیشه یک چَشم محکم در مقابل حرف من روی زبونش بود که البته همه رو هم انجام نمی داد ولی این ملایمت همیشگی اون منو آروم نگه می داشت چون هیچ تنشی برای من به وجود نمی آورد ...
احمد کسی نبود که ازش بترسم و حساب ببرم ... وقتی می خواست لباس بپوشه مثل بچه ها منتظر می شد تا من براش آماده کنم ...
خودم بهترین و شیک ترین لباس ها رو براش می خریدم ... با هم سِت می کردم و اون می پوشید ...
حالا کمی هم چاق شده بود و بسیار خوش لباس ... و اگر کسی اونو به تدریج ندیده بود , اصلا نمی شناخت ...
حتی من در مورد خوردن انگشتش سختگیری می کردم و اون هر بار شرمنده می شد و می گفت : بهم بگو تا دیگه نکنم , یادم می ره ... یک کاری بکن از سرم بیفته ...
یک بار به شوخی بهش گفتم : باید فلفل بمالیم تا تو دهنت بسوزه و یادت بمونه انگشتتو نخوری ...
با تعجب گفت : ای بابا چه فکر خوبی , چرا به ذهن خودم نرسید ؟ ... برو بیار همین کارو می کنم ...
و تا مدتی همیشه یادم بود که به انگشتش فلفل بزنم ...
ولی اون کم کم به تندی اونم عادت کرد ولی عادت خودشو فراموش نکرد ...
ناهید گلکار