داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
سال 74 بود که ما عقد کرده بودیم و حالا درست یک سال گذشته بود ... یک خونه ی کوچیک با دو تا اتاق و یک هال 12 متری اجاره کردیم ... وسایل مختصری آنا برام گرفته بود ...
اثاثی رو که قبلا داشتم و از خونه ی یعقوب آورده بودم رو همه رو بخشیده بودم و چیز زیادی نداشتم ...
آنا همونجا مقداری از طلاهاشو داد به من و گفت : حالا که عروسی بودی که برات چیزی نخریدن , اینا رو باخودت ببر ... بالاخره که مال توست , پس همین حالا بگیر ...
من از احمد انتظاری نداشتم چون می دونستم که از کلینیک مقدار ناچیزی می گیره و به جای دیگه ای هم امیدی نداره ... این بود که بدون حرف و سخنی با هم به توافق می رسیدیم ...
اون زمان , تازه بعد از یک ماهی که با احمد تو اون خونه زندگی کردم , معنی نداری بی پولی رو چشیدم ...
آنا و بابا گاهی دو تا مرغ و یا گوشت می خریدن و برای ما میاوردن ولی من همش می گفتم : احمد خودش خریده , همه چیز داریم ...
و اینطوری خیالشون رو راحت می کردم ...
ولی واقعا گاهی برای پول بنزین می موندیم و پیش میومد که چندین روز برای تهیه ی یک وعده غذا دچار مشکل می شدیم ...
اما هیچ حرف و سخنی بین ما پیش نمی اومد ... همون چیزی رو که داشتیم با خنده و شوخی و خوشی می خوردیم ...
احمد مدام قربون صدقه ی من می رفت و می گفت تو شانس زندگی من هستی ...
و اینطوری من و اون یک سال سختی رو از نظر مالی ولی آروم و بدون دغدغه پشت سر گذاشتیم تا هر دو درسمون تموم شد ...
خونه ی کوچیک ما با تلاش من تبدیل شده بود به جای زیبا و دوست داشتنی ...
اونقدر قشنگ خونه مون رو تزیین کرده بودم که هر کس میومد و اونجا رو می دید می گفت دلم نمی خواد از اینجا برم ...
و برای من بوی خوشبختی می داد ...
حتی نداری های اون زمان برای من لذت بخش بود ...
یادمه یک روز هر چی نگاه کردم دیدم چیزی برای خوردن نداریم , تا حدی که به فکر افتادم برم و یک چیزی بفروشم که احمد از راه رسید ...
فورا گفتم : احمد جان شام نداریم , چی بخوریم ؟
ناهید گلکار