داستان انجیلا 💘
قسمت سی و یکم
بخش چهارم
چمدون و وسایلش هم باهاش بود ... با همه روبوسی کرد و منو بغل کرد و گفت : منو ببخش انجیلا ...
باور کن نتونستم مقاومت کنم , نمی دونی چقدر بهم التماس و خواهش کرد ...
با چشمانی گرد شده و متعجب پرسیدیم : کی ؟
گفت : تو رو خدا عصبانی نشو , با مهبد اومدم ... دم درِ منتظره , صداش کنم ؟ ...
آنا داد زد : زود باشین ... رباب خانم بدو جمع و جور کن ... فریبا زود باش چایی و میوه حاضر کن ... جاسم برو شیرینی بگیر , برو ... تو هم برو انجیلا خودتو درست کن ...
در یک لحظه حالم دگرگون شد ... صورتم می لرزید ... دندونام می خورد به هم ...
گفتم : تو برادر منی , چرا این کارو با من می کنی ؟ تو که آنا رو می شناسی , اومدن اون پیش آنا یعنی دوباره من دیگه حق انتخاب ندارم ...
آنا باز عصبانی شد و گفت : برو انتخاب کن ... تو یک بار کاظم رو انتخاب کردی , دیگه بهت اعتماد ندارم ... الان کی گفته تو باید شوهر کنی ؟ هر کاری دلت می خواد بکن , به من مربوط نیست ... اون الان به خاطر ما اومده و تو شهر ما مهمونه ...
تو اصلا نیا جلو , برای من مهم نیست ... فردا یک چیزی نشه باز بگی تو کردی ...
شهاب گفت : قسم می خورم این بار درست چشممون رو باز می کنیم , خوب همه چیز رو می سنجیم ... بهت قول می دم تا تو نخوای امکان نداره بذارم کاری بشه ... بهم اعتماد کن ... تا زیر و روی زندگیشو در نیارم , آروم نمی شینم ...
فکر می کنی برای چی نرفتم ؟ دلم برای تو شور می زد ... موندم چون مهبد دست بردار نبود ...
حالا تو بگو برم بیارمش بالا ؟ اگر بگی نه , می برمش هتل ...
کاری نمی تونستم بکنم ... چی بگم ؟ می گفتم نه ؟ اصلا کار درستی نبود ... این بود که شهاب رفت دنبالش , دید نیست ... و امد بالا و به تلفش زنگ زد ...
گفت : رفتم یک دور بزنم , زود میام ... خودم خونه رو یاد گرفتم ...
ناهید گلکار