داستان انجیلا 💘
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
بحث , اون زمان بی فایده بود و من باید خودم درست فکر می کردم و ببینم خواسته ی خودم چیه ...
راستش دلم نمی خواست به اونا بگم من مرد خیلی پولدار نمی خوام چون می دونستم که اول هر آشنایی همه چیز عالی به نظر میاد و ثروت بی حسابی که مهبد داشت ممکن بود برای من مشکلات جدیدی درست کنه ...
بیشتر از دو ساعت طول کشید که مهبد به شهاب زنگ زد و گفت : پایین ساختمون منتظره ...
جاسم و شهاب با هم رفتن به استقبالش و سه تایی با هم اومدن ...
باز یک سبد گل که نه تاج گلی از گل های گرونقیمت گرفته بود که تو آسانسور جا نمی شد ...
چند تا جعبه شیرینی و باقلوا ... شکلات های گرونقیمت و یک عروسک خیلی قشنگ برای مونس ...
خلاصه به طور اغراق آمیزی هر چی تونسته بود خریده بود ... اونم از بهترین جاهای تبریز ... در حالی که تازه وارد این شهر شده بود ...
از راه که رسید , خم شد و دست آنا رو بوسید و جلوی بابا تعظیم کرد ... همین طور حرف می زد و از شدت هیجان عرق می ریخت ...
من دم در ایستاده بودم و فقط سرمو به علامت سلام تکون دادم ...
با دیدن من چشم هاش برق زد و گفت : فکر نمی کردین اینقدر پررو باشم ؟ منو ببخشین , جبران می کنم ... قول می دم ...
من بلافاصله رفتم تو اتاقم و درو بستم به در تکیه دادم ...
احساس می کردم صورتم داره بی حس میشه ... هنوز از اینکه دوباره اون سفیدی تو صورتم برگرده می ترسیدم ...
و این بی حسی خودش یکی از علائم اون بیماری بود ...
یکم صورتم رو ماساژ دادم و خودمو دلداری دادم ولی از مواجه شدن با اون می ترسیدم ...
از بس که ظاهرش بی عیب و نقص بود , می ترسیدم ... چون نمی تونستم ایرادی ازش بگیرم ...
شهاب اومد دنبالم ...
گفتم : تو برو , من الان میام ...
وقتی رفتم دیدم خانواده ی من احتیاجی به بودن من ندارن , دور هم با مهبد نشستن و گل می گفتن و گل می شنیدن ... در حالی که مونس هم تو بغل اون بود ...
آنا و فریبا با کمک رباب خانم اون شب یک شام خیلی مفصل از غذاهای تبریزی برای مهبد درست کردن ... طوری که میز ناهارخوری هجده نفره ی ما , دیگه جا نداشت ...
ناهید گلکار