داستان انجیلا 💘
قسمت سی و یکم
بخش ششم
باز نزدیک شام انگشترهای گرونقیمت و ساعت طلای خودشو در آورد و گذاشت رو میز و رفت وضو گرفت و به نماز ایستاد ...
از اتاق شهاب صداش میومد که با لهجه ی عربی و بلند می خوند ... بعد عذرخواهی کرد و نشست سر میز و گفت : من باید با وضو غذا بخورم , این طوری یاد خدا هستم و نعمت های اونو فراموش نمی کنم ...
مهبد همین طور می خورد و تعریف می کرد و خوشحال بود ... انگار همه چیز رو تموم شده فرض کرده بود ...
بعد از شام هم نشسته بود و از کشورهایی که رفته بود , خونه هایی که تو دبی و پدر و مادرش داشتن حرف می زد ...
همه محو اون بودن و هنوز من هیچ حرفی نمی زدم ولی نمی دونم چرا دقت می کردم تو حرفاش اشکالی پیدا کنم ... دروغی یا ضد و نقیضی ...
نمی فهمیدم چرا حرفاشو باور نداشتم ... همش به نظرم پوچ و تو خالی بود ...
آخر شب باز اون سرویس رو در آورد گذاشت روی میز و یک انگشتر مروارید برای آنا آورده بود که از جاش بلند شد و رفت جلوی آنا , تا کمر خم شد و اونو گرفت جلوی آنا و گفت : دخترتون رو از شما خواستگاری می کنم ...
آنا با خوشحال انگشتر را گرفت و دستش کرد و گفت : خیلی قشنگه , مرسی پسرم ... دستت درد نکن ولی این انجیلاست که باید جواب بده نه من ...
و قاه قاه خندید ...
من یک پوزخند تلخ زدم و گفتم : ظاهرا من هیچ کاره ام ... والله قرون وسطا هم این طوری با دخترا رفتار نمی کردن ...
آقای قیاسی شما مهمون ما هستین ولی من واقعا نمی خوام ازدواج کنم ... دو بار شکست برای من تجربه های تلخی رو به همراه آورده که فراموش کردنش برام سخته ...
اینو از من قبول کنین ... مسئله ی من , خودم هستم ... نمی تونم تن به یک ازدواج دیگه بدم , آمادگی روحی ندارم اصلا به هیچ عنوان ...
منو ببخشید ... تا اینجا هم اومدین ولی نمی شه متاسفانه ... جواب من منفیه ...
از جاش بلند شد و گفت : می تونم جایی تنها باهاتون حرف بزنم ؟
آنا فورا پرید و در اتاق شهاب رو باز کرد و گفت : بفرمایید اینجا ...
و مهبد رو با خودش برد ... و به من اشاره کرد : برو تو دیگه ...
منم رفتم ... انگار چاره ای نبود , باید با اون حرف می زدیم ...
در هر حال من دیگه افتاده بودم تو سرازیری که نمی تونستم متوقف بشم ...
ناهید گلکار