داستان انجیلا 💘
قسمت سی و دوم
بخش سوم
گفت : من خیلی نفوذ دارم , اونم برات می گیرم ... بهت قول می دم ...
گفتم : یادتونه به من قول دادین مونس رو از ممنوع الخروجی در میارین ؟ چی شد ؟
دست کرد تو جیبش و یک کاغذ در آورد و داد به من و گفت : همون روز انجامش دادم ... شرمنده ام ولی نمی خواستم شما برین ...
خدا منو ببخشه , مجبور شدم به خاطر شما دروغ بگم ...
اما اون روز صبح که تو هتل منو دعوا کردین , یادتونه ؟ ... باور کنین مثل بچه ای که از مادرش بترسه , از شما ترسیدم ... اشک تو چشمم جمع شده بود ... تا حالا زنی با قدرت شما ندیده بودم ...
اومدم پایین ... به شهاب گفتم : کارتون انجام شده ولی ازش خواهش کردم که به شما نگه ... بذاره من شانسم رو امتحان کنم ...
گفتم : یعنی به من دروغ گفتین ...
خنده ی با مزه ای کرد و گفت : بله , با کمک شهاب سرتون رو کلاه گذاشتیم ... ولی من با اینکه از دروغ متنفرم , این بار خیلی هم خوشحال بودم ... چنان لذتی بردم که نپرسین ...
گفتم : ولی آدم به هر دلیلی نباید دروغ بگه ... وای شما چیکار کردین ؟ من الان رفته بودم و دیگه از این حرفا نبود تو زندگیم ...
گفت : انجیلا خانم من به خاطر شما حاضرم هر کاری بکنم ... ببخشید ولی نمی تونستم بذارم شما برین ...
جواب خودمو چی می خواستم بدم ؟ یک عمر خودمو سرزنش می کردم که عرضه نداشتم وقتی زن مورد علاقه ام رو پیدا کردم نگهش دارم ...
راستش با اینکه می دونم دروغ کار بدیه , گاهی مجبورم به خاطر کارم دروغ بگم طوری که لطمه ای به کسی نزنه ... متاسفانه اگر این کارو نکنم همه ی کارام می خوابه ...
مثلا برای مونس مجبور شدم دروغ بگم ... این جور جاها بد نیست , آدم کارش راه میفته ...
خوب بگذریم .... حالا چی می گین ؟ به من فرصت می دی خودمو بهت بشناسونم ؟
ناهید گلکار