داستان انجیلا 💘
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
گفتم : آقای دکتر , من آدم ترسویی هستم ... دلم نمی خواد دوباره بی گدار به آب بزنم ...
گفت : ولی به نظر من شما یکی از زن های شجاع این دنیایی ... چرا که در مقابل دو نفر که نمی تونستی باهاشون زندگی کنی و اذیتت می کردن , ایستادی و طلاق گرفتی ...
بیشتر زن ها می مونن و می سوزن و می سازن ...
گفتم : این ظاهر قضیه است ... من از خونه ی مردی که مدام منو شکنجه می کرد و تو خونه حبسم کرده بود , اومدم بیرون ...
مُهر بدنامی و فرار تو پیشونیم زد ... دو سال با حکم عدم تمکین منو آزار داد و از این دادگاه به اون دادگاه کشوند ... من فقط هجده سالم بود ...
بعد با مردی زندگی کردم که مثل یک بچه تر و خشکش می کردم ولی هر زنی رو به من ترجیح داد و پنج سال عذاب کشیدم و هر روز می شنیدم که با چندین زن رابطه داره ...
خدا می دونه چی می کشیدم ولی دم نمی زدم چون نمی خواستم دوباره طلاق بگیرم ...
ولی مردم گفتن حتما چون خودشم یک کارایی می کنه که صداش در نمیاد ...
بازم موندم ولی اون خودش دیگه خسته شده بود و می خواست آزادانه به کاراش ادامه بده و منو مانع می دونست ...
فکر می کرد اون چیزایی که از قبال خانواده ی من به دست آورده براش می مونه ولی اینطور نشد و فهمید که هیچی نیست چون حالا همه چیز ش رو از دست داده ...
آقای قیاسی من شجاع نیستم , خیلی هم ترسو هستم ... برای همین نمی خوام دوباره دچار اشتباه بشم ... فرصت این کارو ندارم ...
لطمه هایی که به روح و روانم خورد , به زودی خوب نمی شه ...
دیگه جای خطا هم برای من نیست چون مادرم ... دو تا دختر دارم , امروز نشد فردا آویسا هم میاد پیشم ...
خواهش می کنم بی خیال من بشین , بذارین من آروم زندگی خودمو بکنم ...
گفت : خیلی متاثر شدم , چه مردایی تو این دنیا پیدا می شن ... دین و ایمون ندارن ؟ شرف ندارن ؟ چطور می تونن زن خودشون رو , ناموس خودشون رو اینطور آزار بدن ؟
یک چیزی بهتون بگم ؟ ... قول بدین به کسی نگین , دلم نمی خواد کسی بدونه چون احساس سرشکستگی می کنم ...
منم مثل شما خیانت دیدم ... خیلی بده ... زن من نروژی نبود , عرب بود .. زینب ... این اسمش بود ... بهم خیانت کرد و طلاق گرفت ...
ناهید گلکار