داستان انجیلا 💘
قسمت سی و چهارم
بخش اول
ما قسمت درجه یک جلوی هواپیما نشستیم ... همه چیز عالی به نظر می رسید ...
ولی این دل من مثل سیر و سرکه می جوشید و همش دنبال یک چیزی می گشتم که خودمم نمی دونستم چیه ... اما با دیدن حاجی یساری و خانمش یکم خیالم راحت تر شده بود چون نمی تونست جلوی اونا که می گفت سال هاست با هم کار می کنن , دروغ بگه ...
گوشی رو که قطع کرد ... سرشو با تاسف تکون داد و من و مونس رو جابجا کرد و خودشم کنار ما نشست و با افسوس گفت : دیدی چی شد ؟ به خدا اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم به مامان زنگ بزنم بگم داریم میایم ...
راستش تقصیر تو هم بود , می ترسیدم بهشون بگم و تو پشیمون بشی ... صبر کردم آخرین فرصت ...
حالا میگن امروز صبح اومدن ایران ...
گفتم : هنور که می تونیم پیاده بشیم ... خوب ما برای دیدن اونا می رفتیم , دیگه بریم چیکار ؟
گفت : دو سه روز دیگه میان , مشکلی نیست ولی حالا باید بریم هتل ...
گفتم : اشکالی داره بریم خونه ی اونا تا بیان ؟
گفت : آره ... مستخدم ها رفتن و کسی نیست پذیرایی کنه , دردسر میشه ... تازه مهمون هم که داریم ...
مونس جان خوبی بابا ؟ جات راحته ؟ الان می گم برات اسباب بازی بیارن ...
مونس گفت : نمی خوام عروسکم رو آوردم ...
مهبد اونو بوسید و گفت : قربونش برم دختر عاقل من ...
بعد بلند شد از شهاب و جاسم پرسید : چیزی نمی خواین ؟ همه چیز رو براهه ؟
یکم با هم شوخی کردن و اومد نشست و گفت : اِنجیلا نمی دونی چقدر خوشحالم ...
مرسی که قبول کردی با من بیای ... از ته دلم میگم , باور کن به قرانی که می خونم خیلی دوستت دارم و امیدوارم در کنار من به آرامش برسی ...
گفتم : بهتر نبود ما پیاده می شدیم و پدر و مادرت رو تهران می دیدیم ؟
ناهید گلکار