داستان انجیلا 💘
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
گفت : اونو ول کن , چند روز دیگه میان ... سعی کن بهت خوش بگذره ...
گفتم : پس کاش من پیش خانم حاج آقا می نشستم ...
گفت : اوه خوب شد گفتی ... میشه تو منو جلوی اونا حاج آقا صدا کنی ؟
گفتم : اینم مثل دکتر بودن منه یا واقعا مکه رفتی ؟
خندید و گفت : اگر خدا قبول کنه سه بار رفتم ... یک بار واجب و دوبار عمره ... ولی شما زیاد سخت نگیر ... تو کار ما اینطور چیزا هست , حالا عادت می کنی ... باید خودتو خوب نشون بدی و پرستیژت رو حفظ کنی , اگر نه کلات پس معرکه اس ...
ولی به زودی با هم می ریم مکه ... نذر کردم اگر قبول کردی با من ازدواج کنی ببرمت خونه ی خدا ... می خوای همین امسال بریم ؟
گفتم : مگه نباید نام نویسی کنیم ؟
گفت : نه بابا , اشاره کنم رفتیم ...
وقتی رسیدیم فرودگاه دبی , یک نفر با یک ماشین آخرین مدل اومده بود دنبال ما ...
می گفت : این راننده ی پدرمه ... دستش درد نکنه حواسش به همه چیز هست , خیلی بابای بافکریه ...
اونجا دیدم مهبد انگلیسی حرف می زنه ولی خیلی دست و پا شکسته و به جای عربی اول بعضی از کلمات انگلیسی رو ال می ذاره ...
گفتم : تو مگه عربی بلد نیستی ؟
گفت : اینقدر این عرب ها خرن که باید باهاشون اینطوری حرف زد ...
به شهاب نگاه کردم ... اون چندین زبون بلد بود ... نزدیک بیست و پنج سال خارج از ایران زندگی کرده بود ...
دیدم شهاب هم حرف اونو تایید کرد و گفت : راست میگه ...
از بس ایرانی ها باهاشون این طوری حرف زدن عادت کردن ولی من قانع نشدم ...
چون تعدادمون زیاد بود , من و خودش و مونس و جاسم با ماشین فرودگاه و حاجی یساری و خانمش و شهاب با اون ماشین راه افتادیم به طرف هتل برج العرب ...
گفتم : حاج آقا یک سوال دارم ؟ چرا نریم خونه ی شما ؟ من خودم هستم , نرگس خانم هم هست ؛ با هم از عهده اش برمیایم ...
گفت : مامان اینا که می رن , مستخدم ها می رن مرخصی ... مهمون هم که داریم , نمی شه ... اینجا بهت بیشتر خوش می گذره , راحت تریم ... من یک چیزی می دونم که می گم ...
دیگه در این مورد حرف نزنیم بهتره , من راحتی تو رو می خوام ...
ناهید گلکار