داستان انجیلا 💘
قسمت سی و چهارم
بخش ششم
تا اینکه یک روز ما برده بود سافاری ...
ولی من زیاد از صحراگردی خوشم نمی اومد و حالم بد شد ... سرم گیج می رفت ... این بود که با نرگس خانم رفتیم چادر عرب ها ...
نرگس خانم یک لیوان آب آورد داد به من و مدتی نشستیم ...
فرصت رو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم : شما می دونی پدر و مادر مهبد کی میان دبی ؟
با تعجب به من نگاه کرد و گفت : نمی دونم انجیلا جون ... مگه قرار بود بیان ؟
گفتم : مهبد میگه خونه شون اینجاست ...
گفت : من نمی دونم ... شما مطمئن هستی ؟
گفتم : والله اون اینطوری میگه , شما خبر نداری ؟ ...
گفت : انجیلا جون به نظرم شما بیشتر تحقیق کن ...
گفتم : تو رو خدا اگر چیزی می دونین به من بگین ... شهاب تحقیق کرد ولی چیزی نفهمید ... مهبد آدم خوبی نیست ؟
گفت : نه به خدا ... حاج آقا گله , واقعا مرد خوبیه ... ولی ...
در همین موقع مهبد سراسیمه اومد و گفت : چی شدی انجیلا ؟ شنیدم حالت به هم خورده ... پاشو از اینجا ببرمت , مثل اینکه صحرا تو رو گرفته ... بعضی ها اینطوری میشن ... پاشو بریم دکتر ...
گفتم : دیگه حالم خوبه ... تو برو , من با نرگس خانم اینجا هستیم ...
گفت : نمی شه , برمی گردیم ...
با افکاری که از قبل داشتم و حرف نرگس خانم , دیگه دلم قراری نداشت و تنها فکرم این بود که یک جایی با نرگس تنها بشم و چیزایی که فکرم رو مشغول کرده رو ازش بپرسم ولی اصلا مهبد همچین فرصتی رو به من نداد ...
سیزده روز ما دبی موندیم و من نتونستم با نرگس تنها بشم ...
و شب آخر ... مهبد سنگ تموم گذاشت و یک جای زیبا و رویایی رو برای شام انتخاب کرد و اونجا یک انگشتر برلیان درشت به من داد و ازم جلوی همه خواستگاری کرد ...
محو کارای اون بودم ... همه چیز زیبا و با احساس بود ... به بهترین شکل کاری رو انجام می داد که نمی شد ازش ایراد گرفت ...
با علاقه ای که بهش پیدا کرده بودم , با کمال میل قبول کردم ...
ناهید گلکار