داستان انجیلا 💘
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
من می دونستم و احساس می کردم که یک جای کار می لنگه ... ولی چرا دروغ گفته بود ؟ چرا ؟
پاهام سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم ...
نمی فهمیدم , اصلا این دروغ ها برای چی بود ؟ من بیشتر خوشحال می شدم که پدر و مادرش ایران باشن ...
یا چرا نگفته بود دو تا بچه دارم ؟ ... خوب منم که دو تا بچه داشتم ... چه فرقی می کرد ؟ ... نمی دونستم دلیل اینکه مهبد دروغ میگه چیه ؟
معمای بزرگی جلوی روم پیدا شده بود ... از اینکه بخوام زندگیمو با دروغ شروع کنم , متنفر بودم ...
ولی نمی دونستم کار درست چیه ... باید فکر می کردم ...
محبت هایی که مهبد تو این مدت به من کرده بود چی می شد ؟ آیا می تونستم نادیده بگیرمش ؟ ...
من برای اولین بار به مردی اینقدر علاقمند شده بودم ... ای وای بر من ... نمی خواستم بدون اینکه بفهمم دلیلش چیه , کار اشتباهی بکنم ...
فقط ترسم از این بود که بازم چیزایی باشه که من هنوز نمی دونم و با وجود اینکه مهبد ازم خواسته بود کنجکاوی نکنم , ولی نمی تونستم آروم باشم ...
با خودم گفتم بذار از همه چیز سر در بیارم و بعدا تصمیم بگیرم ... آروم باش انجیلا , تو رو خدا صبر داشته باش ...
چه حالی بودم وقتی سوار هواپیما می شدیم ... گیج و منگ خودمو می کشیدم و همش به این فکر می کردم که حقیقت رو از کجا بفهمم و چیکار کنم ؟
جاسم نگرانم شده بود و می پرسید : چرا این شکلی شدی ؟ می خوای دکتر خبر کنم ؟
گفتم : نه بشینیم , باهات حرف می زنم بهت میگم ...
ولی وقتی کنار هم نشستیم , نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من ...
هر دو بعد از این سفر باید روحیه ی خوبی می داشتیم ولی سخت پکر و در هم بودیم ...
بالاخره من به حرف اومدم و ازش پرسیدم : دلت برای فریبا و بچه ها تنگ شده ؟
ناهید گلکار