داستان انجیلا 💘
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
گفتم : بچه ها ؟
گفت : من دو تا بچه دارم ولی راستش فکر می کنم دومی مال من نیست ...
گفتم : نگو ... تو رو خدا دیگه دروغ نگو ... یک زن مومن داشتی ... به خدا گناه می کنی ... تو به من راست بگو , من برای هر حقیقتی آماده ام ولی اگر دروغ بگی دیگه نمی بخشمت ...
گفت : نمی دونم , به خدا شک کرده بودم ... تو راست میگی ... خیلی خوب دو تا پسر دارم ... امیرحسین کلاس چهارمه و امیرمحمد پنج سالشه ...
گفتم : حالا منو می بری تا پدر و مادرت رو ببینم ؟
گفت : چشم , اونا هم خیلی دلشون می خواد تو رو ببینن ...
گفتم : من دو تا سوال دارم , می تونم ازت بپرسم ؟
گفت : آره عزیزم ... امروز آزادی , منم رو دنده ی راست افتادم ...
پرسیدم : قاسم کیه ؟
گفت : اسم شناسنامه ی منه .. مادرم همونو صدا می کنه , حریفشم نمی شم ...
گفتم : ولی من شناسنامه ات رو دیدم , مهبد بود ...
گفت : عوض کردم دیگه ... خوب دیگه چی ؟
پرسیدم : دقیقا کارت چیه ؟
گفت : من با یک نفر شریک شدم و تلویزیون وارد کردیم , کارمون گرفت ... حالا با کمک چند تا از سرشناس های مملکت داریم همین کار رو می کنیم ... می خریم , می فروشیم , وارد می کنیم ...
سودهاشم خیلی خوبه و خدا رو شکر رو روال خوبی هستیم ... ولی باید آسته برم آسته بیام ... می دونی ؛ که گربه شاخم نزنه ...
لطفا به دوست و آشناهای من , تو هم باید همینو بگی که من میگم ... باید زندگی با من رو یاد بگیری ... یک چیزایی رو نباید بگیم ... کسی پدر و مادرم رو نشناسه ... متوجه که هستی چی میگم ؟ ...
گفتم : راستش نه , من نمی فهمم این کارا برای چیه ؟ تا حالا تو این طور زندگی ها نبودم ... میشه بیشتر توضیح بدی برای چی باید به مردم دروغ بگیم ؟
گفت : همین رو بدون , چیز مهمی نیست ... گفتم که مردم چشم دیدن آدم های پولدار رو ندارن ...
گفتم : مهبد شاید من نخوام که اینطوری زندگی کنم ... منو ببخش , نمی تونم پا به پای تو دروغ بگم ...
ناهید گلکار