داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش اول
فردا بعد از ظهر , من آماده می شدم که مهبد بیاد دنبال من و با هم برم خونه ی مادرش ...
خیلی مشتاق این ملاقات بودم ... غیر از دیدن دوباره اونا , می خواستم از مسائلی که ذهنم رو مشغول کرده بود سر در بیارم ...
وقتی با خودم فکر می کردم می دیدم اون همه دروغی که مهبد به من گفته بود یکی یکی فاش شد و اون با قیافه ای حق به جانب و یک دلیل محکم , طوری وانمود کرد که مجوز گفتن اون دروغ رو داشته و اصلا چیز مهمی نشده و من باید ساکت باشم ...
با همه ی این احوال بازم دلم قرار نمی گرفت و می خواستم حقیقت رو بدونم ... حتی اگر براش تاوان پس می دادم ...
ساعت پنج بود که مهبد اومد ... درو که باز کردم باز یک جعبه ی جواهر دستش بود ...
آغوشش رو برای من باز کرد و گفت : بیا عزیزترینم , دلم برات تنگ شده بود ...
رفتم تو بغلش ... چندین بار منو بوسید و اون جعبه رو داد به من ...
گفتم : این برای چیه دیگه ؟
گفت : تو به من الماس دادی , من به تو برلیان ...
در جعبه را باز کردم ... یک انگشتر که برلیانی به درشتی ای یک فندق بزرگ روی اون بود با چند ردیف برلیان های کوچک تر ... اونقدر بزرگ بود که نمی تونستم تو دستم نگهش دارم ...
با حالتی مصنوعی گفتم : میشه بگی چند خریدی ؟
گفت : چه فرق می کنه , لیاقت تو بیشتر از این هاست ... ولی کاغذ خریدش توشه ... حالا بگو دوستش داری ؟
گفتم : خیلی قشنگه , ممنونم ...
گفت : دستت باشه , در نیار ... امشب باید من همش به دست تو نگاه کنم ...
گفتم : ولی مهبد جان خونه ی مادرت اینا که جای همچین انگشتری نیست , فکر می کنن من می خوام خودنمایی کنم ...
گفت : غلط می کنه هر کس در مورد تو حرفی بزنه ... به اونا چه مربوط ؟ ...
من دوش بگیرم بریم ...
ناهید گلکار