داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش دوم
نمی دونم باز این نقشه ای بود که کسی رو آزار بده ؟ یا این انگشتر رو می خواست به رخ خواهر و مادرش بکشه ؟ و یا از روی دوست داشتن من بود و می خواست به اونا ثابت کنه که برای من همه کار می کنه ؟ ...
در هر حال من از هیچ کدوم این بازی ها خوشم نمی اومد ...
به خصوص وقتی کاغذ خریدش رو دیدم که دویست و پنجاه میلیون بابتش پول داده بود , بیشتر از اون انگشتر بدم اومد ...
چون گفته بودم اصلا احساس تعلق به اون جواهرات نداشتم و دلیلشو هم نمی دونستم ...
و کلا اهلش هم نبودم ... این طور چیزا برای من ارزش زیادی در مقابل صداقت و راستی نداشت ... که مهبد از من دریغ می کرد ...
وقتی رسیدیم خونه ی مادر مهبد ,خانواده ی اون دم در از من استقبال گرمی کردن ...
البته اینو می فهمیدم که این محبت ساختگی نیست و از من خوششون میاد و محبت و مهربونی از تمام کاراشون پیدا بود ...
ولی یک ترس و سکوتی بین همه ی اونا حکفرما بود که این رو می شد حس کرد ...
از همون لحظه ای که وارد شدم , اگرم مهین خانم نگفته بود با دقتی که من همیشه داشتم به راحتی معلوم می شد که از خونه گرفته تا اثاث و زندگی همه چیز نو و تازه بود ...
و خوراکی ها و شامی که تهیه کردن بودن , کار خود مهبد بود چون همه رو از جایی خریده بود که همیشه برای خودمون می خرید ... همون طور زیاد و افراطی ...
من نشستم ...
اکرم دو تا دختر داشت که با مونس مشغول بازی شدن و آذر یک پسر داشت که تازه راه افتاده بود و مرتب از این طرف به اون طرف می دوید ... ولی شوهرای اونا نیومده بودن ...
مهبد ثانیه ای از کنار من تکون نخورد ... شام خوردیم و بلافاصله بعد از شام گفت : عزیز دلم بریم که من امشب جایی کار دارم , باید برم و سر بزنم ...
مادرش اعتراض کرد که : بعد از مدت ها اومدین , تو رو خدا به این زودی نرین ...
مهبد فقط با یک نگاه بد اونو ساکت کرد ... و ما راه افتادیم ...
خودش دست مونس رو گرفت و جلو رفت من عمدا دست دست کردم تا عقب بمونم ...
آهسته گفتم : مامان جون شماره تون رو به من می دین ؟ ...
آذر یک چشمک به من زد و دوید و یک کاغذ برداشت و شماره ی مادرش و خودش و اکرم رو روی اون نوشت و یواشکی داد به من ...
در اینکه همه ی اونا از مهبد می ترسیدن , جای هیچ تردیدی نبود ...
ناهید گلکار