داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش چهارم
با سرعت خیلی زیادی می رفت ... نفسم داشت بند میومد و مونس هم ترسیده بود ...
یک مرتبه یک ماشین پلیس , آژیرکشون دنبال ما افتاد و مرتب می گفت : بزن کنار ... بزن کنار ...
مهبد سرعتشو کم کرد و ایستاد ...
وقتی پلیس مدارکشو خواست ,گواهینامه همراهش نبود ... به ما گفت : پیاده بشین , ماشین رو می خوابونن ...
مهبد به جای هر کاری زنگ زد به یک نفر ... اسم اون پلیس رو داد و منتظر شد ...
فقط چند دقیقه بعد , افسر پلیس اومد مدارک مهبد رو داد و سری با تاسف تکون داد و گفت : لطفا حاج آقا این اینقدر با سرعت نرین , جون یک عده رو به خطر می ندازین ... این بار من سفارش قبول نمی کنم ...
برای اولین بار مهبد وقتی سوار شد , جلوی من و مونس فحش های رکیکی از دهنش در اومد که من هاج و واج مونده بودم ...
ما هشت ماه بود که با هم زندگی می کردیم و حتی من یک کلمه حرف زشت ازش نشنیده بودم ...
حالا به طور ناگهانی تغییر شخصیت داده بود ...
اون قبلا وانمود می کرد یک آدم بافرهنگ و متشخصیه و حالا چیزی که می دیدم درست نقطه ی مقابل اون بود ...
رسیدیم خونه ... مونس رو بغل کرد و با هم رفتیم بالا ... پیرهنشو عوض کرد , صورتشو شست , یکم ادکلن زد و سوییچ ماشین خودشو برداشت و با عجله بدون اینکه حرفی بزنه از خونه رفت و در و چندان محکم به هم زد که از جا پریدم ...
از وقتی ازدواج کرده بودیم همه جا با ماشین من می رفتیم و من هیچ وقت تو ماشین اون ننشسته بودم ...
مونس رو بردم خوابوندم ...
حس هیچ کاری رو نداشتم و فکر می کردم از من قهر کرده و شاید من نباید اصرار می کردم که پدر و مادرشو ببینم ... خوب اینم زندگی اون بود ...
قبل از من همین طور بوده و من تنها می تونستم خودم رو سرزنش کنم که خود کرده را تدبیر نیست ...
ناهید گلکار