داستان انجیلا 💘
قسمت چهلم
بخش هفتم
ماشین رو که کنار ماشینش پارک کردم ... نگاهی به توی اون انداختم ...
روی صندلی عقب و جلو و کف ماشین پر بود از چیزایی که روش یک دستمال کشیده بود ...
نفهمیدم چی بودن و اون با این همه چیزی که تو ماشین بود هر روز کجا می رفت ؟
رفتم بالا تا سوییچ رو بیارم و ببینم چی تو ماشینش گذاشته که روی همه ی اونا رو دستمال انداخته ...
اما هر چی گشتم سوییچ ماشین رو پیدا نکردم ... با خودشم که نباید برده باشه ...
حتی کلید گاوصندوق هم نبود ... کلید سوئیت هم نبود ...
این اولین باری بود که اون تنها می رفت مسافرت و من نمی دونستم قبلا هم این کلیدها رو قایم می کرده یا این بار جایی گذاشته من پیدا نمی کنم ؟ ...
بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید که مهبد برگشت و طبق معمول اول رفت تو حمام ...
من فورا رفتم سراغ کلیدها ... همه سر جاش بودن ...
پس متوجه ی موضوع جدیدی شده بودم که بازم معماهای ذهن منو بیشتر می کرد ...
اما ظرف یک هفته مونس رسما شد دختر مهبد ... در حالی که من خونه و ماشین و مطب رو به نام احمد کرده بودم ...
درست فردای اون روز , من تو خونه داشتم برای شام تدارک می دیدم که صدای زنگ در بالا اومد ...
مهبد هیچ وقت زنگ نمی زد , خودش کلید داشت درو باز می کرد ... از پشت در پرسیدم : کیه ؟
یک مرتبه در باز شد و مهبد در حالی که دو تا پسر بچه همراهش بودن , اومد تو ...
از چند تا چمدونی که همراهشون بود فهمیدم که برای موندن اومدن ...
چشم های هر دو هراسون و بی قرار بود ... دلم براشون آتیش گرفت ...
در یک لحظه بغض گلومو گرفت ولی خودمو کنترل کردم ...
گفتم : وای عزیزان من خوش اومدین , از دیدنتون خیلی خوشحالم ...
اومدم امیرحسین که بزرگتر بود رو ببوسم , دستشو زد تو سینه ی من ...
نفهمیدم چی شد که مهبد چنان کوبید تو صورت بچه که تعادلشو از دست داد و من وحشت زده اونو گرفتم ...
مهبد با عصبانیت گفت : چی بهت گفتم ؟ آدم باش , زود معذرت بخواه ...
ناهید گلکار