خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۸:۱۸   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول




    گفتم : نه ,نه ... اشکالی نداره ...
    گفت : تو دخالت نکن , باید یاد بگیره که مودب باشه ...
    امیرحسین چشم هاش پر از اشک شده بود و دستش روی صورتش بود ... بدون اینکه به من نگاه کنه, گفت : معذرت می خوام ...
    مهبد گفت : باید درست رفتار کنین ... مونس جان , بیا بابا ... مونس از این به بعد خواهر شماست ...
    ازش ادب یاد بگیرین ...
    لبم رو از شدت ناراحتی محکم گاز گرفتم ... نمی خواستم جلوی بچه ها حرفی بزنم ...

    دست امیرمحمد رو گرفتم و بردم تو ... فورا براشون خوراکی آوردم ...
    ولی هر دو احساس غریبی می کردن و معلوم بود بغض دارن ...
    امیرمحمد خودشو به برادرش چسبونده بود و زیرچشمی به ما نگاه می کرد ...
    مهبد منو کشید کنار و گفت : تو رو خدا ببخشید یک دفعه ای شد ... مادرش میگه نمی تونم نگهشون دارم ... چون تو رو می شناسم و می دونم چقدر مهربونی , آوردمشون ... اما اگر ناراحتی , رودروایسی نکن ... همین الان بگو می برم پیش مامانم ... اصلا مشکلی نیست ...
    گفتم : نه , نه من حرفی ندارم ولی تو مطمئنی که مادرشون راضی هست اونا رو آوردی پیش من ؟
    گفت : قراره آخر هفته ها ببرمشون پیش اون تا دلتنگ نشن ... تو چی میگی ؟ قبول می کنی از اونا مراقبت کنی ؟
    گفتم : البته , فقط به شرط رضایت مادرشون ... می خوام خاطر جمع باشم دلش نشکنه و از من دلگیر نباشه ...
    گفت : حالا بشکنه مثلا چی میشه ؟
    گفتم : اگر تو اعتقاد نداری , من دارم ... دلم نمی خواد دل کسی رو برنجونم ...
    گفت : چشم , باشه ... می تونی از مادرم بپرسی ...
    فورا یک اتاق رو برای اونا آماده کردم و شام خوردن و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن و یا حتی به ما نگاه کنن , خوابیدن ... و تلاش مونس برای اینکه یخ اونا رو آب کنه نتیجه ای نداشت ...
    من رفتم کنار تخت امیرمحمد که یک سال هم از مونس کوچیک تر بود نشستم و ازش پرسیدم : می خوای برات قصه بگم ؟ ...
    با سر گفت : نه ...
    گفتم : چرا ؟ بچه ها که قصه دوست دارن ...
    گفت : نمی خوام , خوابم میاد ...

    پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم ... به امیرحسین گفتم : پسرم , من نمی خوام جای مادرت رو بگیرم ... هر کاری رو تو دوست داری به من بگو من انجام می دم ولی تو رو خدا ناراحت نباش ...

    تو نور کمی که از بیرون به صورتش می تابید , فقط یک نگاه پر از غم و درد به من کرد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان