خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۸:۳۵   ۱۳۹۶/۹/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    در حالی که دو ماه بیشتر به پایان سال نمونده بود ؛ مهبد اسم امیرحسین و امیرمحمد رو تو کودکستانی که مونس می رفت و دبستان و راهنمایی هم داشت , نوشت ...
    فورا براشون تخت و وسایل جدید خریدم و برای هر کدومشون یک اتاق درست کردم و هر چی سلیقه داشتم به کار بردم تا همه چیز برای اونا بهترین باشه ...
    ازشون در مورد مادرشون با اینکه کنجکاو بودم , اصلا نپرسیدم ... طوری رفتار می کردم که انگار اونا بچه ی خودم هستن و از اول تو این خونه زندگی کردن ...
    امیرمحمد که بچه تر بود , خیلی زود خوشحالی خودشو نشون داد و از اسباب بازی هایی که براش خریده بودم , استفاده کرد ...
    ولی امیرحسین , هنوز با نگاهی غمگین و درمونده به اون وسایل نگاه می کرد و غم دنیا رو به دل من میاورد ...
    نمی دونستم چیکار کنم تا اون بچه خوشحال بشه ... نباید عجله می کردم چون می دونستم که نتیجه ی عکس داره ... باید کاری می کردم که اون خودش منو باور کنه ...
    یک هفته بود که بچه ها اونجا بودن ولی امیرحسین چند کلمه ی لازم بیشتر به زبون نیاورده بود ...
    بعد از ظهر بود و من مشغول کار بودم ... ازش پرسیدم : می خوای تو تکلیف هات بهت کمک کنم ؟
    گفت : نه , لازم نیست ...

    حرفی نزدم و رفتم تو آشپزخونه ...
    یکم بعد رفتم بهشون سر بزنم , دیدم سه تایی با مونس دارن بازی می کنن ...
    مونس از بس دختر خونگرمی بود و با همه می جوشید و اصلا با کسی غریبی نمی کرد و شیرین و دوست داشتنی بود , تونسته بود هر دوی اونا رو به خودش جلب کنه ...

    از دور نگاهشون کردم و نور امیدی تو دلم روشن شد وقتی که دیدم امیرحسین هم داره می خنده ...
    بیرون رو نگاه کردم , مغرب بود ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...

    نزدیک اتاق بچه ها جانماز پهن کردم که مراقبشون باشم ...
    امیرحسین اومد و نزدیک من نشست و زل زد به من ...
    نمازم رو که سلام دادم ... پرسیدم : خوبی عزیزم ؟ چیزی می خوای بگو ... هر چی باشه بهت می دم ...
    گفت : شما نماز می خونی ؟
    گفتم : خوب , بله ... من مسلمونم ...
    گفت : آخه مامانم و دایی میگن تو بی دین و ایمونی ...
    گفتم : آخه اونا منو نمی شناسن , ان شالله آشنا می شیم ... شما نماز بلدی ؟
    گفت : بلدم ولی برای من زوده ... قرآن بلدم ، تو مدرسه با صوت قرائت می کنم ...
    گفتم : خیلی دوست دارم بشنوم , میشه یک روز برای منم بخونی ؟
    گفت : باشه , هر وقت شما می گین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان