داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
یک شب من داشتم نقاشی می کشیدم ... امیرحسین اومد کنارم و یکم نگاه کرد و گفت : به من یاد می دین ؟
دستشو با مهربونی گرفتم و گفتم : اگر دوست داری , چرا که نه ؟ خوشحالم می شم ...
از فردا برات وسایلشو می خرم و بهت یاد می دم ...
گفت : انجیلا خانم بابام به شما هم خیانت می کنه ؟
گفتم : نه عزیزم , این چه حرفیه ؟ اصلا پدرت اهل این کارا نیست ... شما نباید از این حرفا بزنی ...
گفت : ولی به مامانم خیانت کرد ... شما زن خوبی هستی , با بقیه ی زن پدرها فرق داری ... با اونی که مامانم میگه فرق داری ...
گفتم : مثلا چه فرقی پسرم ؟
گفت : مامانم همیشه از شما بد میگه ولی من قبول ندارم ... تا حالا ازتون بدی ندیدم ...
گفتم : مامانت حق داره , شاید اگرم من جای اون بودم همین طور می شدم ... آخه من می دونم که مادرت زن مومن و با خداییه ولی ظاهرا دلش شکسته ...
آدما پسرم اینطورین .. الهی دل تو هیچ وقت نشکنه ولی وقتی دل آدم شکست , خیلی نمی تونه درست فکر کنه ...
از قول من به مامانت بگو دلی که صدای شکستنش رو همه بشنون , بهتر از دلیه که بشکنه و کسی صداشو نشنوه ...
نه همدردی هست نه ناله ای ...
امیرحسین گفت : ببخشید انجیلا خانم ولی اون شب که تو دبی تو دسشویی صدای بابام رو شنیدم فکر کردم ...
فورا وسط حرفش دویدم و گفتم : عزیز دلم چیزی نبود , با دوستش شوخی می کرد ... به من گفت با کی حرف می زده , شما هم دیگه حرفشو نزن ... به من اعتماد کن ... اصلا فکر این چیزا رو نکن ...
برام قرآن با صوت می خونی ؟ ...
گفت : فکر کردم یادتون رفته ...
گفتم : نه , همش منتظر بودم خودت حوصله کنی و برام بخونی ... دلم نمی خواست بهت فشار بیارم ...
با خوشحالی رفت و قرآن رو آورد و برام اول سوره ی بقره رو خوند ...
با اون صدای زیبا و کلام خدا , من تا عمق ابرها پرواز کردم و همون روز براش به عنوان جایزه وسایل نقاشی خریدم و شروع کردم به تعلیم دادن اون ...
حالا احساس می کردم امیرحسین منو خیلی دوست داره و با هم رفیقِ رفیق شده بودیم ...
ناهید گلکار