داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و سوم
بخش اول
ظرف دو ساعت , چهار پنج جعبه ی بزرگ انواع متر رو آوردن خونه ی ما و مهبد در سوئیت رو از بیرون باز کرد و بردن اونجا ...
من حدس می زدم می خوان چیکار کنن ...
مهبد برای من توضیح هایی می داد که می دونستم دروغه ... اونا می خواستن متری درست کنن که شصت متر رو چهل متر نشون بده تا بتونن از شهرداری مجوز بگیرن و روی یک ساختمون , چند طبقه ی دیگه بسازن ...
سه چهار نفری تو اون اتاق مشغول بودن ... کارشون یکم طول کشید و مهبد نزدیک ساعت شش مثل آدم های دیوونه بالا و پایین می پرید ...
دیگه طاقت نداشت و با اونا دعوا می کرد و من حیرون و سرگردون بهشون نگاه می کردم ...
باید یک کاری می کردم که مهبد رو از این راه برگردونم ولی هنوز نمی تونستم قضاوت درستی داشته باشم چون فقط چند تا تلفن اونو شنیده بودم ...
مهبد می رفت و میومد و به من نگاه می کرد ، یک سوال الکی ازم می پرسید و من جواب می دادم ... انگار به من شک کرده بود یا از اینکه حرفی نمی زدم و کنجکاوی نمی کردم تعجب کرده بود ...
بچه ها از مدرسه اومدن ... به اونا می رسیدم و ناهار رو آماده می کردم و با مهین خانم تو آشپزخونه حرف می زدم که صورت منو نبینه چون دل من با صورتم رابطه ی مستقیم داشت ...
ساده بودم و دروغ بلد نبودم ...
پدرم مرد صادقی تو زندگیش بود و هرگز برای ما مشکلی به وجود نیاورد و تکیه گاه همه ی ما تو زندگی بود و این همه دسیسه و توطئه برای من قابل هضم نبود ...
برای همین نمی تونستم وانمود کنم که چیزی نمی دونم و معلوم می شد مهبد هم به من مشکوک شده ...
بالاخره هم طاقت نیاورد و منو صدا کرد و برد تو اتاق خواب و ازم پرسید : چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟ ...
گفتم : بچه داره اذیتم می کنه , می ترسم زود به دنیا بیاد ...
ناهید گلکار