خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۶/۹/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    و تو کاسبرگ یکی از اونا , یک ضبط به اندازه ی یک مکعب مستطیل دو سانت در یک و یک پیدا کردم ...
    فرو کرده بود تو انتهای گل و اصلا معلوم نمی شد و فقط بلندگوی اون , قسمت بالا قرار داشت که به طور ماهرانه ای با یک برگ گل پوشیده شده بود ...
    نمی دونستم طرز کارش چطوریه ... یک آدامس برداشتم و جویدم و چسبوندم روی بلندگو ...
    فورا گل ها رو دادم به مهین خانم و گفتم : بشور ...

    و آهسته گفتم : من باید برم طرز کار اینو یاد بگیرم ... تو وانمود کن من هنوز تو خونه ام , گاهی با من حرف بزن ... نذار بچه ها از اتاقشون بیان بیرون , شاید جای دیگه هم کار گذاشته باشه ...
    در حالی که می ترسیدم اون هنوز صدای منو رو بشنوه , لباس پوشیدم و رفتم ...

    شاید ده جا نشون دادم ... کسی اون ضبط رو نمی شناخت ...

    تا بالاخره تو یک مرکز خرید جایی رو پیدا کردم که می دونست طرز کار اون چیه و گفت : این با بلوتوث به گوشی تلفن وصل میشه و مستقیم هر چی شما بگین می تونه بشنوه و ضبط هم می کنه ... با همون گوشی می تونین برگردین عقب و تا دو ساعت حرف رو نگه می داره و بعد می ره جلو ...
    ملتمسانه بهش گفتم : میشه از گوشی قبلی جداش کنی وصل کنی به گوشی من ؟
    گفت : نمی دونم ... اینا تو ایران نیست , اگر باشه خیلی کمیابه ... صبر کنین امتحان کنم ...
    گفتم : آدامس رو که برمی داری , دیگه حرف نزن ... هر کار می کنی آهسته و با اشاره ...
    اون مرد جوون با مهربونی این کارو برای من انجام داد و دستگاه رو وصل کرد به گوشی من و گفت : باطری ساعت بهش می خوره , می خواین براتون عوض کنم ؟
    گفتم : عوض کن ...

    دیگه خیالم راحت شد و حالا می تونستم من از اون وسیله استفاده کنم ...
    با عجله برگشتم خونه چون مهین خانم داشت می رفت ولی تا موقعی که مهبد برگشت همش دنبال یک چیزی می گشتم و کاملا اعصابم از هم پاشیده بود ...
    خیلی برام سخت بود و ناگوار ...

    مهبد مرتب به من حرف های دلگرم کننده برای زندگی و آینده مون می زد ، از عشق و دلدادگی می گفت ... و اینکه تو خونه ی خودش مثل جاسوس ها رفتار می کرد غم انگیز و تهوع آور بود و من برای خودم و انتخاب اشتباه خودم متاسف بودم ولی می دونستم که گناه من فقط سادگی و زودباوری بود ...
    با دو شکستی که تو زندگی خورده بودم , باید حواسم رو بیشتر جمع می کردم تا دوباره به این روز نیفتم ...
    من یک جایی بین زمین و آسمون رها شده بودم ...
    این بار دیگه نمی تونستم اسم طلاق رو بیارم ... باید یا با قدرت درستش می کردم یا با ضعف می سوختم و می ساختم و اجازه نمی دادم مهبد متوجه بشه که من از کاراش خبر دارم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان