داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و سوم
بخش ششم
بعد از ظهر اون رفت تو سوئیت و درو محکم بست ...
قلبم چنان تو سینه م می کوبید که دستم رو گذاشته بودم روش و فشار می دادم و بدنم می لرزید ... حتی بچه ی تو شکمم بیقراری می کرد ...
از اینکه نمی دونستم چه چیزایی رو خواهم شنید , تحملم تموم می شد ، ضعف می کردم و احساس می کردم هر آن ممکنه از حال برم ...
تا تو خونه بود , دست به تلفنم نزدم و منتظر بودم که اون از خونه بره بیرون و بعد گوش کنم ... می ترسیدم یک وقت از اتاق بیاد بیرون و متوجه بشه ...
وقتی مطمئن شدم اون دور شده , رفتم تو حموم و درو قفل کردم و گوش دادم ...
و این شد کار هر روز من ...
که حاصل اون برای من جز درد و رنج چیزی نداشت ...
اونا با یک عده ای همدستی می کردن ... وام های کلان از بانک ها می گرفتن ... و سند های زمین های کشاورزی مردم که با هزار دوز و کلک از چنگ اونا در میاوردن و با پولی اندک سر اونا کلاه می گذاشتن , در رهن بانک قرار می دادن و همه با هم از اون پول ها استفاده می کردن ...
هر کار غیرقانونی برای اونا با پول خریدنی بود ...
با فهمیدن این چیزای ناگوار , حالا انگار لقمه های من تو اون خونه تیغ داشتن و گلوی منو آزار می دادن ...
من و بچه هام از این پولا استفاده می کردیم ... راحت می خوردیم و می گشتیم ...
از شنیدن اون همه ظلم و بی عدالتی به خودم می لرزیدم ... می دونستم اون تنها نیست و این بازی برای یک عده زیادی مسابقه ای شده که هیچکس نمی خواست از اون مسابقه عقب بمونه ...
و من تو حرفاش می شنیدم که می گفت : نجنبیم از دستمون گرفتن ...
یک رشته ی محکم و کثیف همه ی اونا رو بهم وصل کرده بود که هیچکدوم نمی تونستن همدیگر رو رسوا کنن ؛ پس به شدت هوای هم رو داشتن ...
روزهای آخر بارداری من فقط به گریه و ناله هایی بود که در خلوت خودم داشتم , گذشت ...
و نماز و راز و نیاز به درگاه خدا که منو ببخشه و تقاص این کار مهبد رو از من و بچه هام نگیره ...
تا آنا و بابا از تبریز اومدن ...
بهشون نگاه می کردم و بغض گلومو می گرفت و تو دلم می گفتم دنیای پاکی که شما به من نشون دادین همه ی دنیا نبود , ناپاکی همه جا رو گرفته ... زالوها علناً دارن خون مردم رو می مکن و تو صورتشون تف می کنن ...
و این وسط من بیچاره تر از همیشه مونده بودم چیکار کنم تا بچه هام و خودم صدمه نبیینم و در واقع دنبال راهی می گشتم که فایده ای داشته باشه ...
ناهید گلکار