خانه
180K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۷:۰۵   ۱۳۹۶/۹/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    وقتی از بیمارستان مرخص شدم , مهبد برای من یک مهمونی مفصل و بی نظیر گرفت و یک گردنبند برلیان با یک زمُرد درشت و گرونقیمت به من هدیه داد ...
    دوست و آشنایان خودشم هر کدوم از ده یا سی یا چهل تا سکه به گیرا دادن ...
    من نگاه می کردم و می دونستم پشت پرده ی این سکه ها چه ماجراهایی در جریانه و چقدر راحت این سکه رو به دست میارن و راحت بذل و بخشش می کنن ...
    می دونستم چطور به خاطر این ریخت و پاش های بیهوده , اقتصاد این کشور رو به باد فنا می دن ...

    اصلا حالم خوب نبود و از هیچ کدوم اون کارایی که مهبد برای من می کرد لذت نمی بردم و احساس بدی داشتم ...
    شاید احمق به نظر میومدم ولی به من یاد داده بودن و به این باور داشتم که مال حروم خوردن یک جایی تو گلوی آدم گیر می کنه که اون زمان نه راه پس داری نه راه پیش ...

    و وجدانم رو نمی تونستم آروم نگه دارم ...
    من ترجیح می دادم مهبد پول نداشت و من یک زندگی ساده داشتم ... هر دو کار می کردیم و زندگیمون رو می چرخوندیم ولی زیر بار این ننگ نمی رفتم ...
    ترجیح می دادم از مردم پاکی باشم که مالم رو خورده باشن , نه از کسانی که مال دیگران رو خورده ...
    مادر مهبد بیشتر روزها پیش ما بود ، با آنا حسابی دوست شده بودن تا جایی که راز دلشون به هم می گفتن ...
    از قدیم , از چیزایی که به سرشون اومده بوده و خاطراتشون ساعت ها حرف می زدن ...
    ولی تمام فکر و ذکر من دنبال این بود که بگردم و اگر مهبد ضبطی تو خونه کار گذاشته پیدا کنم ...
    پس سعی کردم اولا از بودنش مطمئن بشم دوما بفهمم کجای خونه کار گذاشته ...
    تصمیم گرفتم حرفایی رو که مهبد به اون حساسه تو جاهای مختلف خونه به یکی بگم تا ببینم عکس العمل اون چیه ...

    تو آشپزخونه به مهین خانم گفتم : تو می تونی زینب خانم رو برای من پیدا کنی ؟ باهاش کار دارم ...
    مهین خانم از جریان با خبر بود , گفت : نه والله , نمی دونم و هیچ وقت این کارو نمی کنم ...
    بعدم با لبخند یک چشمک به من زد ...

    بعد تو اتاق بچه ها به امیر حسین گفتم : می خوام امسال مدرسه ی تو رو عوض کنم , اینجا معلم هاش زیاد خوب نیستن ...
    چون می دونستم مهبد به مدرسه ی اونا خیلی اهمیت می ده ...
    تو پذیرایی از مادرش خواستم و خواهش کردم یک مدتی پیش من بمونه و تنهام نذاره و پرسیدم : میشه یک روز من حسین آقا رو ببینم و باهاشون آشنا بشم ؟ ...


    اینم می دونستم که مهبد فکر می کنه من از وجود برادرش خبر ندارم ... پس اگر بشنوه حتما در موردش با من حرف می زنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان