داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
اون شب مهبد موقع خواب به من گفت : می دونی امروز یک دردسر بزرگ داشتم ...
پرسیدم : چی شده ؟
گفت : اون زنیکه زینب باز مشکل درست کرده ... امروز حرف می زنه فردا فراموش می کنه ... هر چی میگم بچه ها رو ببر پیش خودت من خرج اونا رو که می دم , میگه نمی خوام ...
بعد رفته به بابام شکایت کرده که من بچه ها رو ازش گرفتم ... خیلی روباه و حیله گره ... اگر یک وقت باهات تماس گرفت اصلا به حرفش گوش نکن , یک روده ی راست تو شکمش نیست ...
بشنوم باهاش حرف زدی ناراحت میشم و دیگه نمی بخشمت ...
گفتم : باشه عزیزم ... فهمیدم کجاست ؟
با تعجب پرسید : چی کجاست ؟
گفتم : جایگاهم ... می دونم نباید باهاش حرف بزنم ... چشم ...
اتفاقا امروز فکر کرده بودم که این کارو بکنم ولی خاطرت جمع باشه به حرف تو گوش می کنم ...
با حرفی که زد فهمیدم اون یک دستگاه , درست مثل قبلی تو آشپزخونه یا نزدیک اونجا کار گذاشته و جای دیگه ای هم تو خونه نیست ...
ولی هر چی گشتم پیداش نکردم ولی چون می دونستم مراقب بودم ...
تا سه ماه بعد از زایمان من بود که آنا و بابا رفتن و من با مهین خانم تنها شدم ... مهبد هم گفت برای یک سفر کاری می ره به دبی ...
اسم آدم های مهمی رو برده بود که با اونا همسفره , از جمله حاج آقا یساری ...
خوب من با نرگس خانم در تماس بودم ... گاهی احوال همدیگر رو می پرسیدیم و تو مهمونی ها هم همیشه هر دو بودیم ...
و چون این اولین سفر مهبد بدون من بود , زنگ زدم ببینم نرگس خانم هم با اونا رفته یا نه ولی اون گفت : سفرشون مردونه بوده و کاری ... و اونم نرفته ...
خیالم راحت شد ...
این سفر ده روز طول کشید ...
و در تمام این مدت , مادر مهبد هر روز به ما سر می زد و مدتی می موند و کمک می کرد ...
در واقع حالا من چهار تا بچه داشتم که ازشون مراقبت می کردم و از همه سخت تر امیرحسین بود و از همه آسون تر مونس که به همه چیز قانع بود ... از چیزی دلخور نمی شد , حرفشو می زد و با همه راه میومد ... فقط چون کلاس اول بود احتیاج به رسیدگی داشت ...
تو این مدت مهبد خیلی کم با من تماس می گرفت و هر وقت هم من بهش زنگ می زدم جواب نمی داد ...
ناهید گلکار