خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۲۱   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم



    تو این مدت نتونسته بودم صدای ضبط شده ی مهبد رو گوش کنم و نمی دونستم داره چیکار می کنه ...

    فکر می کردم با کاری که باهاش کردم تلافی در میاره و رفتارش با من عوض میشه ولی نشد ... می تونم بگم مهربون ترم شده بود ...
    چند روز بعد از اینکه مامان و اکرم رفتن , زنگ زدن و مهین خانم آیفون رو برداشت و گفت : از میوه فروشی میوه آوردن ...

    گفتم : ای بابا , هنوز این همه میوه داریم ...
    صادق , پسر جوونی بود که تقریبا دو سه روز یک بار به سفارش مهبد , مقدار زیادی میوه برای ما میاورد ... در حالی که اونقدر زیاد بود که نمی دونستم با اونا چیکار کنم ...
    این بارم صادق میوه ها آورد و به کمک مهین خانم بردن تو آشپزخونه ...

    تابستون بود انواع میوه ها از هلو و آلو گیلاس و شلیل انگور و ... و هر کدوم سه کیلو , چهار کیلو ...
    من رفتم نگاه کردم , دیدم این بار به طور وحشتناکی میوه زیاده ...

    دقت کردم دیدم از هر کدوم دو بار آورده شده , مثلا دو تا چهار کیلویی انگور بود ...
    صادق داشت می رفت ... صداش کرد و پرسیدم : چرا از هر کدوم دو تا کیسه آوردی ؟ ...
    یک مرتبه زد رو دستش و گفت : وای ببخشید , اشتباه کردم ... یک سریش مال اون خونه ی حاج آقاست ... حواس که برای آدم نمی مونه ... همیشه اول اونو می بردم ... اشتباه کردم همه رو آوردم بالا ...
    پرسیدم : کدوم خونه ؟ کجا رو میگی ؟
    گفت : همون که تو برج نگینه ...
    من قدرت حرف زدن نداشتم ... تازه می دونستم مهبد صدای ما رو می شنوه ...

    فورا میوه ها رو جمع کرد و با خودش برد ...
    با سرعت لباس پوشیدم مهین خانم , گیرا رو گرفته بود تو بغلش و دنبال من میومد ...

    اونم متوجه شده بود که چه اتفاقی افتاده و حرف های الکی می زد که : خانم شما مواظب گیرا باشین , من شام رو درست می کنم ...
    اون داشت مثلا با من حرف می زد که مهبد نفهمه من دارم می رم بیرون و من که حسی تو تنم نبود ... دنبال صادق از آسانسور رفتم پایین ...
    اون با یک وانت میوه ها رو می رسوند در خونه ها ...
    وقتی ماشین رو از تو پارگینگ در آوردم , دیگه رفته بود ...
    مهبد زنگ زد ... دویدم تو پارگینگ که سر و صدای بیرون رو نشنوه چون می دونستم که شنیده صادق چی گفته ...
    گفتم : مهبد , صادق تو برج نگین برای کی میوه می بره ؟
    گفت : خوب معلومه , برای دفتر یساری ... مگه نمی دونستی اونجا دفتر داره ؟

    گفتم : نه , نمی دونستم ... باشه , براشون برد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان