خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت چهل و ششم

    بخش پنجم



    خودمو رسونم دم میوه فروشی و منتظرش شدم ...

    مهبد دوباره پشت سر هم زنگ می زد و من جواب نمی دادم ...
    به محض اینکه صادق اومد , بهش گفتم : آدرس اون خونه رو به من بده ...

    با تعجب گفت : چشم ولی مثل اینکه من دردسر درست کردم ... ببخشید تو رو خدا ... ( و آدرس رو داد ) ...
    پرسیدم : میوه ها رو معمولا به کی می دی ؟
    گفت : یک خانم جا افتاده هست و دو تا دختر جوون , هر بار یکی میاد و می گیره ... تو رو خدا از من نشنیده بگیرین ...
    یک تراول بهش دادم و گفتم : نترس , نمی گم از تو شنیدم ...
    مهبد پشت سر هم زنگ می زد ... بی امان ...

    و من نمی خواستم تا نفهمیدم جریان چیه حرفی بهش بزنم ...
    ولی اون ول کن نبود ... بالاخره در حالی که دهنم خشک شده بود و نمی تونستم حرف بزنم , گفتم : بله مهبد ؟ ...
    گفت : عشقم , کجایی ؟ من اومدم خونه , تو نبودی نگرانت شدم ...
    گفتم : جایی کار دارم , می رم و برمی گردم ...
    گفت : بیا با هم می ریم ...

    گفتم : باشه , الان میام ...
    ولی رفتم دنبال اون آدرس ...

    و پیدا کردم ... اما هر چی فکر کردم زنگ بزنم چی بگم ؟ دیدم بی فایده است ... وقتی مهبد خونه است کاری از دستم برنمی اومد و نمی شد چیزی رو ثابت کرد , پس بدتر اوضاع رو خراب می کردم ...

    من که می دونم مهبد الان نقشه ی خنثی کردن این افتضاح رو هم کشیده ...

    برگشتم خونه ...
    اون می دید که من حال خوبی ندارم و می دونست رفتم دنبال اون خونه چون وانمود می کرد نمی فهمه و من پیرو مریضیم رنگ به روم ندارم و آشفته و بی قرارم ...
    زنگ زد از یک جای بسیار خوب شام سفارش داد ... بازم به مقدار زیاد ...

    و سرشو به بازی با مونس و گیرا گرم کرد ... اما می دیدم که تمام حواسش به منه ...
    اون شب با اینکه زود اومده بود خونه , قلیون هم نکشید و یک لحظه منو تنها نذاشت ...
    لقمه درست می کرد و می ذاشت دهن من و به زور می گفت : بخور ...

    اون نمی دونست که اون لقمه ها چطور با درد و رنج از گلوی من پایین می ره ...
    فردا , برخلاف هر روز صبح ساعت هشت بیدار شد و مدام دور و بر من بود و گاهی به یکی پیام می داد و تا بعد از ظهر از کنار من تکون نخورد ...
    تا وقتی که رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان