داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هفتم
بخش ششم
همون جا نشستم و فکر کردم ...
باید خودمو جمع و جور می کردم ... باید چیزایی رو که در اطرافم می گذشت بررسی می کردم تا دوباره دچار اشتباه نشم ...
مهبد به نظرم سگ هاری میومد که با اون پول ها حال خودشو نمی فهمه ... از کجا و کی به این راه کشیده شده بود ؟ نمی دونم ... چه کسی و چرا معصومیت اونو از بین برده بود و تبدیلش کرده بود به یک گرگ وحشی ؟ ...
اون با وجود پدر و مادر مومن و باتقوا و اهل نماز و قرآن و برادری که ایثارگر بود و می گفتن جانبازه و دو تا خواهر ساده و مهربون , چرا به این راه رفته بود ؟ چه کسی مسیر این راه پر از فساد رو براش هموار کرد؟ ...
چرا کسی نیست که رسیدگی کنه چطور یک شخص با داشتن پشتیبان گردن کلفت می تونه سند مردم رو از چنگشون در بیاره و با مبالغ نجومی در رهن بانک قرار بده ؟ و این کلاه بزرگ و گشاد رو سر ملتی بذاره که اغلب اونا برای نون شب موندن ...
اونا چطور راضی میشن این طور اقتصاد این کشور رو با سودجویی های خودشون به خطر بندازن ؟ ...
اینجا حق یک نفر و دو نفر نیست ... من و زینب و ده تا زن دیگه با هم می شیم دوازده تا ولی کاری که اونا می کنن ماورای تصور , غیرانسانی و غیراخلاقی بود ...
تا صبح نخوابیدم و فکر می کردم مهبد هم نتونه به اون زودی از خواب بیدار بشه ...
ولی وقتی بیدار شد , سر حال بود و می گفت : دیشب برای تو ناراحت بودم , قلیون رو پشت سر هم پُک زدم ... مثل اینکه منو گرفته بود و نفهمیدم چطوری رفتم تو تختم و خوابیدم ...
ناهید گلکار