داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش اول
دیگه درست نمی فهمیدم چی میگه ولی با تمام اون تلفن ها یکی یکی تماس گرفت و من فهمیدم که اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره ... خیلی ...
فاجعه ای نا گفتنی بود ...
شرمم میشه چیزایی رو که شنیدم بازگو کنم ...
ولی از بین اون مکالمات فهمیدم که هر بار که ما رو می برد سفر , یکی از اون زن ها رو هم با خودش می برد و براش هتل می گرفت و شب ها که به هوای کار و یا قلیون کشیدن می رفت , برای چه کاری بود ...
برای همه ی اون زن ها ماشین های آخرین مدل ، خونه ، لباس های آنچنانی و عطرها و گل های گرونقیمت می گرفت و این طوری با رنگ و ریا به اصطلاح خودش خوش می گذروند و اون پول های باد آورده رو خرج می کرد ...
اونقدر موندم تا ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ...
از مسافتی که رفته بود فهمیده بودم کجاست ...
شروع کردم به استفراع کردن ... دل و روده ام داشت از دهنم میومد بیرون ...
مهین خانم نمی دونست چیکار کنه ...
من با صدای بلند عوق می زدم و مونس گریه می کرد ... بچه ام ترسیده بود ... حواسم نبود گوشی رو برداشته بود و به مهبد زنگ زده بود اما اون جواب نداد ...
وقتی فهمیدم دعواش کردم و گفتم : دیگه این کارو نمی کنی ...
بچه ها رو سپردم به مهین خانم و رفتم تو اتاق خواب ...
تا تونستم گریه کردم ... من می تونستم یک خیانت رو تحمل کنم و دم نزنم ولی این کثافت کاری بود ... افتضاح بود ... چیزی نبود که در تحمل من باشه ... ولی بچه هام ؟ ...
خدای من چیکار کنم ؟ ...
کاش سر جام نشسته بودم و چیزی نمی دونستم ... حالا من چطور به صورت اون نگاه کنم ؟ ... چطور این غم و درد رو تو سینه ام نگه دارم ؟ ...
ناهید گلکار