داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
اون شب مهبد دیروقت اومد ...
من همین طور تو خونه راه می رفتم و گریه می کردم و می دونستم که اون می دونه که من چیزایی رو متوجه شدم و نمی خواست با من روبرو بشه ...
اون زرنگ تر از این بود که خودشو آماده نکرده باشه ... وقتی که رسید هم بدون اینکه به کسی نگاه کنه دستشو گذاشته بود رو قلبش و گفت : انجیلا درد دارم , حالم خیلی بده ... به دادم برس , دارم می میرم ... فکر کنم یک بلایی سرم اومده ... می خواستم برم دکتر , یک فکری بکن ...
اومدم حرفی بزنم ولی دوبار حالت تهوع بهم دست داد و نتونستم باهاش حرف بزنم ...
مهین خانم به عقل خودش آب قند درست کرد و بهش داد و من تو دسشویی عوق می زدم ...
اونقدر که دیگه نفسم داشت بند میومد ...
نمی دونستم واقعا حالش بده یا بازم داره تظاهر می کنه و خیلی برای خودم متاسف بودم که نگرانش شدم و تو اون حال با خودم فکر می کردم نکنه راست بگه و پشیمون شده و قلبش گرفته ...
اون شب اون یک طرف افتاده بود و من طرف دیگه ... مرتب حالم بهم می خورد و نمی تونستم تو صورتش نگاه کنم و انگار اون می دونست که یک چیزایی رو من فهمیدم و دیگه راه چاره ای نداره ...
ولی اصلا فکر نمی کرد که تو ماشینش من شنود گذاشته باشم ...
تا از خونه رفت بیرون و سوار ماشینش شد , دوباره شروع کرد به همون کارای چندش آور ...
خیلی چیزای دیگه فهمیدم که باید می فهمیدم ...
زندگی کردن با مهبد برای من دیگه تموم شده بود ...
خودمو می شناختم و توان ایستادگی در مقابل اون همه رنگ و ریا رو نداشتم ...
ولی یک لحظه که گیرا رو بغل می کردم , دنیا دور سرم می چرخید ...
واقعا اینکه اونو هم مثل آویسا از دست بدم , برام غیرقابل تحمل بود اما نمی تونستم دیگه تو خودم بزیرم و باید باهاش حرف می زدم ...
شب بازم دیروقت برگشت ...
باز تا دیدمش همون حال به من دست داد ...
ناهید گلکار