داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و هشتم
بخش چهارم
گفت : این حرفا رو کی بهت گفته ؟
گفتم : مهبد , چه فرقی می کنه ؟ ... مهم اینه که تو داری این کارا رو می کنی ...
با خشم گفت : حالا چی میگی ؟ همینه که هست , من نمی تونم به خاطر تو خودمو عوض کنم ... راه افتادی در مورد من تحقیق می کنی ؟ تو به چه حقی این کارو کردی ؟ ...
همش شعار بود که به زندگی خصوصی هم کار نداشته باشیم ؟ مگه من تا حالا ازت پرسیدم با شوهر اولت چیکار کردی ؟ یا با اون احمد چه طوری بودی ؟ تو برای چی تو زندگی منو و زینب دخالت می کنی ؟ چرا دنبال اون می گشتی ؟ چرا باهاش تماس گرفتی ؟
به تو چه مربوطه من چیکار می کنم ؟ ... وقتی می برمت مسافرت و می خوری و می گردی و صد نفر جلوت خم و راست می شدن و طلا و جواهر بهت می دادم , اعتراضی نمی کردی ... خوشحال می شدی و قربون صدقه ام می رفتی , حالا چی شد ؟ سیر شدی ؟ دیگه دلتو زد ؟ حالا شروع کردی به بامبول در آوردن ؟
تو غلط کردی تو کار من تجسس کردی ...
گفتم : چی داری میگی ؟ به جای اینکه جواب منو بدی یک چیزی هم منو بدهکار کردی ؟
گفت : همینه که هست , می خوای بخواه می خوای نخواه ... این تو بودی که برخلاف حرفی که اول زندگیمون زدی که گفتی به زندگی قبلی هم کار نداشته باشیم , راه افتادی دنبال من ... به زینب زنگ می زنی ... از مادرم پرس و جو می کنی ...
به تو چه ؟ این چه کاریه داری می کنی ؟ تو زدی زیر قول و قرارمون و حالا اومدی با این همه گرفتاری که من دارم از من چرت و پرت می پرسی ...
دیگه صدام بلند شده بود ... گفتم : مهبد تو اول زندگی به من گفتی می خوای به من خیانت کنی ؟
گفت : نه ولی گفتم یک زندگی خصوصی دارم و نمی خوام تو و پدر و مادرم تو اون وارد بشین ...
زندگی به این خوبی داری ، همه چیز برات فراهم کردم , چه مرگت بود که پاشدی دردسر درست کردی و زندگیمون که به این قشنگی بود رو خراب کردی ؟ ...
ناهید گلکار