داستان انجیلا 💘
قسمت چهل و نهم
بخش اول
گوشه ی اتاق آقا ماشالله کز کرده بودم و نمی دونستم چه بلایی می خواد سرم بیاد ...
هیچ وقت چنین روزی رو برای خودم پیش بینی نمی کردم ...
زنگ زدم به جاسم و موضوع رو براش تعریف کردم ...
همون شبونه بابا و جاسم اومدن تهران و منو بر داشتن و رفتیم هتل ...
جاسم هر کاری کرد نتونست با مهبد تماس بگیره و سه تایی مونده بودیم چیکار کنیم ...
مهبد می دونست که من دیگه زنی نیستم که اونو ببخشم و یا بعد از این بتونه با من با تظاهر زندگی کنه ...
اون باید قاسم می شد و از این کار اصلا خوشش نمیومد ...
فردا سه تایی رفتیم در خونه ... مهبد اومد تو راهرو و ما رو تو خونه راه نداد ...
با بابا و جاسم دست داد و ابراز شرمندگی کرد و گفت : تو انجیلا , دو راه داری ... یا همه چیز رو ندید می گیری و با بچه هات زندگی می کنی چون من نمی تونم زندگیمو عوض کنم ؛ نه که نمی خوام , نمی تونم ... یا از هم جدا می شیم ...
گفتم : بچه هام چی ؟ اونا رو بده من , بهت قول می دم هر وقت تو خواستی میارم اونا رو ببینی ... تو رو خدا اذیتم نکن , خودت می دونی برای آویسا چقدر غصه خوردم و می خورم ...
گفت : نه ... بچه ها جون من هستن , نمی دم ...
جاسم گفت : مهبد تو که نمی تونی هر کاری دلت می خواد بکنی ... اصلا یک ذره این زن رو دوست داشتی ؟ اون همه عشق و علاقه که یک شبه تموم نمی شه ... اگر نداشتی برای چی دروغ گفتی ؟
گفت : داشتم ... دوستش داشتم , هنوزم دارم ... من تا آخر عمرم انجیلا رو دوست خواهم داشت ولی دیگه نمی تونیم با هم زندگی کنیم ... خودش با دست خودش این زندگی رو به هم زد ...
جاسم گفت : کافی بود تو بهش قول بدی که دست از اون کارات برداری ... انجیلا می خواد پیش بچه هاش باشه ...
گفت : پس می خواست تو کار من دخالت نکنه ... من یک جاسوس تو خونه ام نمی خوام ... نمی دونم از کجا و چطور دست تو دماغم می کنم , می فهمه ... با این زن میشه زندگی کرد ؟؟ دیگه بهش اعتماد ندارم , اونم به من ...
وگرنه من هنوزم دلم می خواست پیشم باشه اما همون طور مثل قبل , نه این انجیلایی که منو می ببینه استفراغ می کنه ...
منم حالا از دیدن اون استفراغ می کنم ...
ناهید گلکار